رمان الهه شب | قسمت نهم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان الهه شب قسمت نهم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان الهه شب, دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان


-بعید می دونم اینطوری باشه که شما می گین ! مشکل همسرتون به نظر وخیم می یاد، قشنگ واضح دچار شک عصبی شده و این بار اولش نیست ، چون سیستم عصبیش به شدت حساسِ و با کوچکترین تحریکی عکس العمل شدیدی نشون می ده ...
-من دقیق نمی دونم !
اینبار نوبت دکتر که با بهت نگاهش کنه ...
-منظور تون رو درست متوجه نشدم، یعنی می خواین بگین نمی دونستین همسرتون یه مشکل حاد دارن؟
-تا همین چند ساعت پیش نمی دونستم!!!..................

توماژ یه خنده هیستریک می کنه و لبش به یه خنده مسخره کج میشه...
-داشت راجع به همون موضوع حرف می زد که به این حالو روز افتاد ...
-چه موضوعی ؟
انقباض عضلات فکش مانع گفتن اون جمله لعنتی میشه، سرگیه امونش رو بریده و یکی در میون نفس می کشه ، دکتر متوجه حال خرابش می شه و جلو مییاد...
-حال شما هم تعریفی نداره، به نظرم شما هم نیاز به مراقبت ویژه دارین ! الان به پرستار می گم بستری تون بکنه ...
دستشو جلو می یاره و مانع از رفتن دکتر میشه و بالحن ملتمسی می گه...
-خواهش می کنم دکتر، حالانه ، قول می دم به خودم مسلط باشم...
-پس شما هم خواهشا" حرف بزنین تا بتونم بهتون کمک کنم ...
کف دستاشو بلند می کنه و روی صورتش می ذاره و از بالا تا پائین میکشه ، کبودی صورتش شدید تر شده و این دکترو می ترسونه ، اما می مونه تا بشنوه ...
-عاشقش بودم خیلی زیاد ، خیلی ... شاید بیشتر از خیلی !!! نزدیک دوسال از اولین باری که دیدمش می گذره، نمی گم تواولین نگاه عاشق شدم، ولی همون اولین نگاه منو تو این راه کشوند، مادر نداره، پدرشم از چند ماه پیش تو بند، با بردارش پیش ما زندگی می کنن ،چند ماه پیش بهم محرم شدیم،عاشقش بودم، دوستش داشتمو می خواستم تمامو کمال داشته باشمش ،ولی هر بار پسم زد، تحقیرشدم، فکر کردم دوستم نداره،اصرار کردم، ولی انکار کرد، گفت به داشتنت از دورم راضیم،خواستم مشکلش رو بشنوم، التماس کرد که نخوا بگم، ولی خواستم که بگه دکتر، حالا تو بهتم، تو قهقرام ،از چیزی که شنیدم، از خوره ای که افتاده به جونمو داره جونمو می خوره دارم داغون میشم دکتر ....
صدای هق هق مردونش به آسمون بلند میشه و فضای ساکت اتاقو پر میکنه، مجوز داره گریه کنه، کسی جلوش رو نمی گیره، دکتر انگار تا تهش رو خونده! اینبار دیگه نمی ذاره اینطوری به نفس کشیدنای منقطع ادامه بده، دستور می ده بستریش کننو سریع یه آرام بخش بهش می زنن ...
چند ساعت تو بی هوشی مطلق سیر می کنه تا بالاخره چشماش باز میشه ،یه پرستار سفید پوش جوون روبروش ایستاده و بهش لبخند میزنه ...
-بالاخره به هوش اومدین، خداروشکر ، دکتر گفته سریع خبرش کنم ...
با لبای خشک شدش می خواد حرفی بزنه که پرستار سریع از اتاق خارج میشه ...
بعد چند دقیقه دکتر میادو سریع علائمش رو چک میکنه و به روش لبخند میزنه ...
-خوشحالم که بهتری ...
-ممنون، باران به هوش اومده ؟
-آره به هوش اومده ولی یکم علائم حیاتیش ضعیف شده ، هوشیاریش پائین ولی زود خوب میشه ، نگران نباش...
توماژ مچ دستش رو روی چشماش که سوزش اشک عاصیش کرده می ذاره و سعی می کنه آرووم باشه ...
دکتر مردد ایستاده و نمی دونه چطوری این مطلب رو بگه ولی باید بگه تا این مشکل سریعتر حل بشه ...
-می دونستی باران خانم نزدیک به 6 سال تحت نظر یه دکتر روان درمان و داره دارو مصرف می کنه ؟
توماژ نفسش میگیره ... خدای من این غیر ممکن! پس چطور من تا حالا متوجه نشدم!
-دکتر مطمئنی ؟
-آره، اتفاقا" پرونده پزشکیش تو سیستم کاملا" ثبت شده، من با دکترش تماس گرفتم، یه ساعتی میشه رسیده، الانم بالای سرش ، بهش گفتم که بایادآوری اون مشکل به این حال افتاده ، خیلی متاسف شده، ظاهرا" باید طرح این مطلب رو جلوی خود دکتر با یه شخص دیگه در میون می ذاشته که اگر مشکلی پیش اومد کسی کمکش کنه ولی انگار اون لحظه امکانش نبوده!
-تقصیر من، تقصیرمن احمق، من احمق باعث شدم به این حال بیفته ...
-الان با لعنت فرستادن به خودت مشکلی حل نمیشه، باید کمکش کنی، باید همراهش باشی، تا بیشتر از این ضربه نبینه ...
-حق باشماست، ولی می ترسم کم بیارم ...
-بهت نمی یاد اهل باختن باشی، بلند شو دکترش می خواد باهات صحبت کنه...
-می تونم چند لحظه بارانو ببینم ؟
-از نزدیک که نمیشه ولی خوب می تونی از دور یه نگاهی بهش بندازی، فعلا" تو بخش مراقبتای وِیژست ...
-باشه همینم خوب ، ممنونم دکتر....
دکتر لبخند آرمش دهنده ای می زنه و بیرون می ره ، پرستار سرمو از دست توماژ باز می کنه و اجازه می ده که از اتاق بیرون بره ، قدماش محکم نیست، برعکس همیشه، ولی به هر زحمتی شده خودشو به اون می رسونه و ازپشت شیشه عشقش رو زیر اون همه سیمو دستگاه با چشمای بسته می بینه ...
...دوستت دارم باران ، یه ذره هم عشقم بهت کم نشده، فقط ... " خدای من " فقط...
مشتش رو روی شیشه قدی اتاق می کوبه و نفسشو پر صدا بیرون میده ... با ضربه ای که به سر شونش می خوره برمیگرده وبه مردی که جلوی روش ایستاده خیره میشه ، نمی شناستش ... سری تکون می ده و منتظر میشه...
-شما باید توماژ منفرد باشین درست میگم؟
-بله ...
-می خوام باهاتون صحبت کنم، وقت دارین یکم باهم قدم بزنیم ؟
-درخدمتم ...
-بنده امیر شفق هستم، دکتر باران ...
توماژ چشماشو تنگ می کنه بلکه تو پس زمینه ذهنش اسمی نشونی ،ردی، چیزی پیدا کنه، اما دریغ ازحتی یه پس زمینه تار!!!
-حق دارین که منو نشناسین، یه تئوری جدید، یه نظریه علمی اثبات شده برای کسایی که نمی خوان تو زندگی روزمره شون بامشکل حادی که دارن در ظاهر روبرو بشن، اونا تو بی خبری از مشکلشون حرف می زننو بایکم روانکاوی تو زندگی عادی شون تقریبا" میشه بهشون یاد داد که از چیزی که تو اون جلسات می گذره حرفی نزننو فراموشش کرد ... باران عملا" بعد از اینکه از پیش من بر میگرده ذهنش خالی ویاد گرفته که راجع بهش با کسی حرفی نزنه ...
رسیدن به حیاط گلکاری شده بیمارستانو دکتر شفق یه صندلی خالی به توماژ نشون میده ...
-میشه خواهش کنم بشینید ؟
توماژ بهش نگاه خیره ای می کنه و میشنه ...

-داغونم دکتر، شاید باورت نشه ، اما اگه الان بهم می گفتن یه درد بی درمون دارم که تا چند ساعت بیشتر زنده نیستم راحت تر باهاش کنار می اومدم تا هضم این موضوع ...
شفق دستش رو روی شونه توماژ می ذاره، عمق ضربه سنگینی که توماژ خورده رو خوب می فهمه اما چون جای اون عاشق نیست، نقطه ذوب قلبش رو نمی دونه ... آتیش گرفتن روحو جسمش رو نمی تونه تو ذهنش تداعی کنه ولی می تونه دلداریش بده ...
-سعی می کنم بفهممت، شاید اگه من به جای تو این موضوع رو می شنیدم اینطور نمی شکستم! اما خیلی بهتر از خودت می شناسمت، باران از تو برام گفته ، می فهمم چقدر برات باور این درد ، سخت می تونه باشه...
شفق چشماشو ریز می کنه و می دوزه به اون مرد مغرور که حالا حس میکنه غرورو غیرتش لگد مال شده ...
-باورت میشه از ترس شکستن تو رضایت نمی داد بهت حرفی بزنه ،بارها ازش خواستم تورو همراه خودش بیاره اما حتی تو اون حالت نیمه هوشیارم مقاومت می کرد، می تونی تصورش رو بکنی هربار که پست می زد تو ضمیرناخودآگاهش که اون صحنه هارو یاد می آورد چقدر عذاب می کشیدو من هربار چقدر تلاش کردم که دوباره ویرون نشه ،عشق برای اون که مرحله آخر درمانش رو می گذروند زود بود ، خواستم جلوش رو بگیرم اما نیروی عشق تو قوی تر ازاین حرفا بود ...
توماژ یه نفس عمیق میکشه وسر به آسمون بلند میکنه ... همیشه فکر می کردم خدایا خوب بنده ها تو می شناسم ، ولی ببین چی شد ! تو ستاروالعیوبی ، دیدی چه خوب پوشوندی بزرگ ترین راز زندگی بندت رو، دیدی من چه یه شبِ نابود کردم همه چی رو ، حالا می فهمم که چقدر این بنده عزیزکردت بوده که اینطوری آبروشو خریدی، خدایا به همون خداییت قسم آبروی منم نریز، نذار جلوش بشکنم که ببینه چقدر نامردم، کمکم که همپاش باشم ...
-عاشقشی توماژ ؟
-خیلی زیاد، تازه انگار عاشق ترم شدم،حس می کنم واسه یه لحظه دوباره داشتنش حاضرم جونم رو بدم ...
-اون جونت رو نمی خواد،خودت رو می خواد، پشت بودنت رو، همراه بودنت رو، پسر اون عاشق موندن تورو می خواد فقط همین ...
-چرا تا حالا از اون لعنتی شکایت نکرده ؟نمی فهمم چرا اینهمه سال باهاش همخونه بوده!
شفق به صورت مردونه و جذاب توماژ نگاه می کنه و دلو به دریا می زنه " به قدر کافی عشق تو چشمات هست که بتونم بهت اعتماد کنم"
-وقتی آوردنش پیش من شبیه یه مرده متحرک بود، اولین بار خواهرم با خودش آوردش مطبم، خواهرم توی دبیرستانشون مشاور بود، یه تیکه گوشت که فقط نفس می کشید، شاید بیشتر وقتا روزه بود نه چیزی می خورد نه حرفی می زد ... ، افروز خواهرم خیلی دوستش داشت، دختر دوستش بود، دوستی که هیچ وقت نفهمید چرا این کارو با خودشو خونوادش کرد، دیدن حالو روز باران براش سخت بود واسه همین ازم کمک خواست، افت شدید تحصیلی ، سکوت مطلق، وزن کم کردنای مفرط و از همه بدتر منزوی شدنش باعث شد بخواد به دادش برسه ... شاید اون روزا به زحمت وزنش به 45 کیلو می رسید، با این قد بلندش کمبود وزنش شدید توی ذوق می زد ، تنها نقطه عطف صورتشم چشمای گردو عسلیش بود که با اون حال ، هنوز انگار جون داشت !!!
توماژ با چشمای اشکی از کسی می شنید که تصور همچین گذشته ای براش تو مخیله ش هم نمی گنجید، ولی چیزی که بود واقعیت محض اون ماجرا بود ...
-من تازه از آمریکا برگشته بودم، اونجا خشونت جنسی بی داد می کنه و بچه های زیادی هستن که با این موضوع دارن شبو روز زندگی می کنن، آزار پدرو مادر علیه بچه هاشون مثل اینجا خیلی غیر عادی و دوراز ذهن نیست،اما یه روش جدید واسه اینکه بعدا" توآینده این درد توی روحو روانشون اثر نذاره و قصد جبران نداشته باشن در حال اجرا بود، منم این روشو روی باران پیاده کردم، دختر آروومی بودو واسه فراموش کردن اون درداصلا" مقابله نکرد واسه همین روش درمانیم برای اون اثر مثبتی داشت ، درواقع نمی دونست من از تمام اتفاقای زندگیش باخبرم،باران تواون حالت حرف می زدو من سعی می کردم با جوابایی که مخصوص این جور بیمارابود روحشو آرووم کنم طوری که وقتی از خواب بیدار بشه اصلا"یادش نیاد چیا گفته و چیا شنیده و چقدر توی خواب گریه کرده و زجه زده ، اینکه می بینی سرحال و اگه پای عشقتون پیش نمی اومد ،محال بود بفهمی چه غمی تو گذشته اون دختر هست ،اثرات همین روش آزمایشی..ولی حیف که وا داد !
شفق به چشمای خمار توماژ نگاهی کردو با مضاح گفت:
-حتم دارم اثر جادوئی این چشما اونو به این حالو روز انداخته و حالا که همه چی رو خراب کردی ، خودت باید کمک کنی تا باز از نو بسازیمش ...
-باید کمکم کنی دکتر...
-من واسه همین اینجام ، دوست دارم حتی شده برای دیدن جواب این همه سال تحقیقم که شده،کنارتون باشم تا لااقل توانایی های خودمو محک بزنم...
روح بزرگی داشت ، این چیزی که می گفت فقط واسه این بود که توماژ فکر نکنه کسی بهش ترحم می کنه و از سر اجبار کنارش مونده وگرنه روش درمانیش خیلی وقت بود که جواب داده بود، ولی وجدان کاریش این اجازه رو بهش نمی داد که وسط راه اونا رو رها کنه باید می موندو همپای اونا می جنگید ...
دستاشو به سینه قلاب کردو پاشو روی پاش انداختو بازم گفت:
-وقتی بار اول ازش خواستم بزرگترین درد زندگیش رو برام بگه می دونی چی گفت:
توماژ سری تکون دادو منتظر توضیح شفق شد...
-چیزی که اصلا" تصورش رو هم نمی کردم، فکر می کردم بزرگترین ضربه ای که خورده رفتار اون شب پدرش بوده !اما رفتن بی صدای مادرش رو از همه بد تر می دونست، اون ضربه انگار بیش از حد توانش بود! اون مادرش رو مسبب تمام اتفاقای دردناک زندگیش می دونست مادری که اگه بود محال بود حالو روز این دختر تو اون سن انقدر خفت بار باشه ...

شفق با دست شقیقه هاشو گرفتو پوفی کرد ...
-می دونی چقدر از اینکه می دید مادرت تا این حد عاشق تو درد می کشید! زندگی شما شده بود براش آرزو، آی دختره بیچاره ... فقط نفهمیدم اون مرتیکه ابله چطوری بازم حماقت کردو همون ته مونده آبروی این بچه ها رو هم ریخت !
-مرتکیه لعنتی ، فقط دلم می خواد از اون تو در بیاد تا خودم با همین دستام تیکه تیکه ش کنم ...
شفق بااخم برگشت سمت توماژ...
-فکر می کنی اینطوری به باران کمک کردی پسر؟ هر قدم اشتباهی که برداری ممکن اثر جبران ناپذیری روی اون دختر بذاره ، فکر می کنی به ذهن خودمون نرسید، فکر میکنی ازش نپرسیدم چرا اونجا مونده ؟تهدیدش کرده بود، به واسطه برادرش، وقتی اون شب تا صبح اون دختر بیچاره و با اون وضع فجیح شکنجه می داده هزار بار بیشتر بهش گفته که اگه از اون شب با کسی حرفی بزنه بردیا رو می کشه اونم به هر روشی که شده، با توجه به روحیه و شناختی که از اون دارم زیادم ازش بعید نیست، اون به بردیا همیشه به چشم یه حرووم زاده نگاه می کرده ، با شکایت باران از اون این وسط فقط بردیا نابود میشدو آبروی اون دخترم می رفت، چند ماه اول شایدم تا سال اول اوضاعش شدید وخیم بود، حتی چندباردست به خودکشی زد، چند بارم قصد کرده بود که یه بلایی سر سعید بیاره، ولی خداروشکر هربارتلاشش بی نتیجه موند، وقتی با افروز می اومد مطبم نفرت از چشماش می بارید ، یه طوری که آدم می ترسید نگاهش کنه ، اون فقط می دونست که واسه ترمیم ضربه روحیش پیش من می یاد و باهام حرف می زنه ، واین باعث میشد ادامه بده ، اگه روز بشنوه من از همه اتفاقای اون شب باخبرم ، حتما" ازمنم متنفر میشه ، اوف خیلی سردرگمم ، می ترسم هر قدم اشتباهمون به برگشتن دوباره اون بیماری سرعت بده ...

-این وسط چه کمکی ازمن ساختس ؟
-فعلا"بزرگترین کمکی که می تونی بهش بکنی اینکه با عشق کنارش باشی و اینکه در حال حاضر به غیر از تو باکس دیگه ای روبرو نشده تا مجبور به توضیح حالتاش باشه ...
-از اون نظر مشکلی نیست ، اتفاقا" واسه یه مسافرت چند روزه اومده بودیم ویلای پدرم ...
-این عالی به خونوادت اطلاع بده ممکن بیشتر اینجابمونی ، چند روز بیشتر می تونه کمک بزرگی به اون بکنه ...
توماژ سرشو زیر می ندازه وبا اینکه مردد تو پرسیدن این سوال ، ولی حرفشو میزنه..
-فقط آقای دکتر می تونم یه چیزی بپرسم؟
-آره ، راحت باش ...
-تو پرونده پزشکی از اون مشکل حرفی زده شده؟ یعنی منظورم پزشکی قانونی تجاوز رو تائید کرده ؟
دکتر چینی به پیشونیش می ده و میگه
- تجاوز به اون شکلی که توی ذهن تو هست نه تائید نشده ، اون هنوز دختر، ولی اثر وحشی گری و کبودی های متعدد روی همه قسمت های بدنش تائید شده بود ...
اینو می گه و به چهره توماژ دقیق می شه و حس می کنه اون فشار عصبی کمترشده ، اخماش ناخودآگاه توی هم میره و سرشو زیر می ندازه، توماژدست کمی از اون نداره ، تغییر رنگ نگاهش رو می بینه واز خودش شرمنده میشه اما هرچی هم این فکرو پس می زنه بازم ته دلش از شنیدن این حرف شیرین میشه...
-دکتر بابت همه چی ممنون ، کی می تونم ببینمش؟
-اولا" که من وظیفه مو انجام دادم، دوم هم اینکه اگه بخوای همین الان می تونی ببینیش، چون احتمالا" اثر دارو رفته و حالا دیگه یکم هوشیاریش برگشته ...

***
صدای آلارم پیامک گوشیش بلند میشه ، خانومی نوشته " تا دوساعت دیگه خونم " نفس عمیق میکشه ...پس هنوز واسه سرک کشیدن تودفتر خاطراتش وقت هست ...
برمی گرده و روی مبل میشینه و خودشو رها می کنه و دوباره دفتربرمیداره و مرور میکنه ...

بین چشمامو باز می کنم ، نور ضعیفی که از بالای سرم ساطع میشه چشمامو می زنه ، دلم تنگ براش ، پس چرا نیست ؟! سرمو می چرخونم ...یعنی رفته ! بغض گلمو فشار می ده ... توقع داشتی بمونه ؟اوهوم ، ولی باید قبول کنی ممکن برای همیشه رفته باشه، دلم داره می ترکه ، دلم صداشو می خواد، اخمشو خندشو ، دستای داغش رو ...
مایوس میشم،از همین الان باید قبول کنم که ممکن رفته باشه ، چشمامو دوباره می بندم، چند دقیقه ای می گذره ، حس می کنم غرق توهم شدم ، ناخودآگاه لبام می خنده و از داغی دستی که روی دستام منم داغ میشم ... میترسم چشم باز کنمو همش توهم باشه، ولی یه چیزی تو دلم می گه اگه توهمم باشه خوبه ، می تونی یه بار دیگه ببینیش ...
چشمام باز میشه نگاهش می کنم، محکم و مطمئن بالای سرم ایستاده، سرشو جلو می یاره و یه بوسه آرووم روی پیشونیم می ذاره ...
-بهتری خانومم ؟
از این لحنش بغضم می گیره ...
-توماژ قربونت بره ، اینطوری بغض نکن نفسم می گیره ها ...
چقدر دلم واسه مهربونیاش تنگ بود !
-اشک نریز سنجاب کوچولوی من، چشمای عسلیت خیلی خوشگل میشه ، بعد من دیگه تاب نمی یارما !!!
می خندم ، اینبار بدونه تلخی ، دستمو توی دستای مردونش می گیره و پشت دستمو می بوسه ...
-چقدر ترسوندیم خانومی ، داشتم می مردم به خدا ...
-یه دنیا شرمندم ...
-یه دنیا دوستت دارم ...
-توماژ می خوام از اینجا برم ، دیگه نمی تونم ...
به روم لبخند می زنه "فدای اون خنده های قشنگت، همیشه بخند عزیزم "

روی ساعت شماته ای اتاق خوابم زوم کردم ، رفتو برگشتش بهم آرامش میده ، چقدر دلم واسه تنهایی باهاش تنگ بود ، چقدر دلم می خواست کنارش تو آغوش امنش می بودم، الان به همه آرزوهام رسیدم ، نفس عمیق میکشم"چقدر دوستش دارم خدا"
به چهره آروومش نگاه می کنم، بهش آرامش دادم ، بهم آرامش داد اما وقتی خواستم تمامو کمال مال اون بشم، نذاشت، دلم به حالش سوخت، به حال کسی که عشقش من بی خاصیت بودم ...
یه نفس عمیق میکشه و دستاشو روی نوشته های کاغذ ثابت نگه می داره ، دفترو چندبار بازو بسته می کنه ولی دوباره می خونه ...

باهم نهار رفتیم بیرون ، همش به روم می خنده، یه کلامم از اون حادثه از اون شب ، از گذشته من حرفی نمی زنه،آخه چطوری این همه مردونگی رو ببینمو مدیونش نشم ، ولی من دلم می خواد بگم ، حرف بزنم، آرووم بشم ، اما نمی ذاره ، می گه می خوام فقط کنار هم خوشحال باشیم، فعلا" اسرتسو اضطراب تعطیل...
بغض دارم ، همیشه ، هر لحظه ، هر ثانیه ، دلم داره از مهربونی های بی جوابش می ترکه می خوام بهش بفهمونم منم با تمام وجود می خوامش اما نمی ذاره ...
شب دوم ، دوش گرفتمو به خودم رسیدم، حالا دیگه بدون خجالت می تونم به خودم بگم اون شوهرم، محرمم ، همه کسم ، پس دلیلی واسه این جدایی نیست، می رم کنارش، مثلا" خوابیده، اما نمیدونه من حتی نفساشو وقت خواب عمیق میشناسم ، دستمو جلو می برمو موهای پرپشتش رو که روی پیشونیش ریخته پس می زنم، دلم واسه عطر تنش تنگ شده، اونم بی اندازه ، صورتمو جلو می برمو روی گونه های داغش رو می بوسم، ضربان قلبم بالا می ره" من بدون تو هیچم عشق زمینی من "
تکون نمی خوره هنوز خودشو به خواب زده ولی می دونم که بیداره از نفسای ریتم گرفتش معلوم میشه ، دستمو دور گردنش حلقه می کنمو نزدیکش میشم، تماس پوست صورتم با صورتش باعث میشه صدای نفسای تندشو بشنوم ، بی قرار شده ، من زنشم ، باید بتونم به خودم نزدیکش کنم ، دوباره سعی می کنم، اینبار بی تاب چشماشو باز می کنه و با چشمای اشکی نگام می کنه ...
-چیکار می کنی باران؟
-دلم تنگت توماژ ...
-خانومی می ترسم ...
-اونی که باید بترسه منم نه تو ...
-اگه نتونستی ! اگه بازم ...وای خدای من نه باران خواهش میکنم، فکر نکنم حالا وقتش باشه ...
از حربه زنونه استفاده می کنم ...
-حق داری ،می دونم دوستم نداری ، کی یه دختره روانی که تازه دستخورده هم هستو دوست داره، کی حاضر با اون هم خواب بشه ...

ابروشو بالا میده و نگاه می کنه ، به سمتم متمایل میشه ، بعد دوباره پشیمون میشه و روشو ازم میگیره و مشتشو روی تخت می کوبه ویه لعنتی پر بغض میگه، می فهمم مخاطب اون لعنتی کی ...
اینبار یه ضربه کاری تر می زنم، هق هق گریه هام بلند میشه و باالتماس می گم ...

-فقط همین یه بار قول می دم بعدش واسه همیشه از زندگیت برم کنار ...

توماژ با چشمای پر اشک نگام می کنه ، حد عشقش رو می دونم، سردرگمی شو التهابو بی تابی شو ، حتی تردیدش رو از چشماش می خونم، ولی چه اشتباه چه غلط ،دلم می خواد اونی که اینبار از خودش می گذره من باشم ...

دفتر خاطرات بارانو جلومیاره و بو می کشه و ناخودآگاه روی لباش خنده می شینه ، به اون شب فکر می کنه به اون شب قشنگ که سرنوشتش رو واسه همیشه رقم زد ، اون شبی که ته ته عشقش رو با همه وجود حس کردو حس اطمینان و داشتن باران تا ابد براش اثبات شد ...

چشماشو بست ، خاطره شدید زندست، انگار همین دیشب بود که باران با التماس بهش نگاه می کردو اون باهمه تمنایی که داشت واسه خاطر باران نمی خواست که ادامه بده ، ولی آخر نتونست تاب بیاره ، هنوز مزه باران تازه تازه زیر زبونش مونده ، دراز می کشه و دوباره به اون سالا فکر می کنه ، سالایی که اصلا" تصور همچین آینده ای رو براش نداشت ...
غرق میشه تو اون شبو حرفی که اون لحظه باران گفت :
-فقط همین یه بار، قول می دم بعدش از زندگیت کنار برم ...
اون شبی که بهش خندیدو تسلط فراموش شد ...
سرشو جلو بردو بینی شو بین موهای باران کردو بعدش عشق محبوس شده توی سینش رو فریاد زد ...
-باران عاشقتم دیونتم دیونه ، می خوای بامن چیکارکنی دختر، بدون نازو اشک تو هم من خرابم ، ویرونم نکن ... چطوری ازت بگذرم دیونه ، آخه کدوم آدم عاقلی می تونه از تو بگذره اونم من ؟
خنده پر طعنه ای کرد و دوباره گفت :
-منی که این همه وقت دارم از نداشتنت جون می دم؟ هان ؟من بی انصاف؟ خیلی نامردی باران ...
دست بردو رد اشکهای غلیظو از روی صورت باران پاک کردو بعد برش گردوندو دستاشو روی شکمش قلاب کردو چسبوندش به خودش و بعد سرشو جلو آوردو کنار گوشش گفت:
-باران مطمئنی ؟
-اوهوم ...
دوباره دست بردو صورتشو به سمت خودش برگردوندو آرووم لباشو بوسید و بعد یه بوسه یواشکی زیر گوشش گذاشت، باران چشماشو بستو مست نازو نوازشش شد ...
باران تحریک شدن سیستم عصبیش رو حس می کرد و ورود اپسیلونی ترس رو به سلولاش ، ولی تو هر ثانیه پسشون زد ، یه جنگ تمام عیار بود انگار ! یه جنگی که عجیب دلش می خواست توش برنده باشه ، نفس کم داشت و نیاز زیاد ولی یه چیزی این وسط مانع می شد،تلاشش واسه پس زدن اون ترس لعنتی کارساز بود اما عجیب خستش کرده بودو بی جون ، آخ اگه توماژ نبود، اگه اون مرد نبودو اینطوری از خودش نمی گذشت تا همپای باران آرووم وارد این خلاء بشه چی میشد!اگه آرامشی که می داد و عشقش ابدی نبود چی می کرد اون دختر ، چقدر اون فشارو تحمل کرد تا فشاری که باران داره تحمل می کنه کمرنگتر بشه ، چقدر تونست سکوت کنه تا باران کمتر بترسه ، تو اون چند ساعت هیچ حرفی نزد، اون چند ساعتی که مثل چندسال گذشت! هیچ خواهشی نکرد ، هیچ توقعی نداشت، فقط تکمیلش کرد همین ، اون فقطو فقط با باران جفت شد ،یکی شد، فقط پله ای شد واسه باران تا صعود کنه و ازاین سد عبور کنه ولی چه آرامشی گرفت، چه حسی پیدا کرد ، چه صعودی داشت خودش ! حس عشق بی نهایتی که باران همه جوره بهش اثبات کرد اونو تا مرز رهایی پیش برد ...
اینارو هم خوب یادش می یاد ، حتی وقتی چند دقیقه بعدش چشم باز کردو بارانو ندیدو ترسید، حتی فرو ریختن دیواره قلبشو هم خوب یادش می یاد ، حتی قهقهه ای که بعد دیدن باران چمبره زده زیر دوش آب برای اینکه خودشو ازش مخفی کنه ، اونو هم خوب یادش میاد ...
-دخترجون داری چیکار می کنی ؟
-برو بیرون ، واسه چی سرتو انداختی زیر اومدی تو ؟
-باران زشته اینکارا چرا خودتو مچاله می کنی ؟
-توماژ نری جیغ می کشما ...
قهقهه ای کردو سرشو زیر انداختو رد خونو زیر دوش آب دید ، صداش لرزید و خواست سمتش بره که باران اینابر التماس کرد ...
-توماژ خواهش می کنم، برو بیرون ، چیزی نیست ، الان می یام بیرون ...
-ولی داره ازت خون میره باران ...
-برو خواهش می کنم، میگم که چیزی نیست عادی ...
-من همینجا پشت در می مونم، تورو خدا زودتر بیا بیرون ...
باران توی دفترش اون لحظه رو اینطوری توضیح داده بود ...
حس ضعفو ترسو بی کسی داشت نابودم می کرد، زیر دوش آب به حال خودم خندیدم ، دکتر بهم سفارش کرده بود ، تو همون گزارش پزشکی قانونی هم اومده بود که موقع ارتباط قطعا" همچین مشکلی برام پیش می یاد ، اما نتونستم به توماژ بگم، حس می کردم اینم یه ننگ دیگست روی همه نقطه های تاریک زندگیم که فقط دستو پای اونو میبنده ، واسه همین سکوت کردم، ولی حالا می ترسم ، ترس مردن از خونریزی زیاد، پاهام می لرزه و حس می کنم جون تو تنم نیست، تنها دلیلمم واسه ادامه این نفس کشیدنای کشنده دلواپسی یکی برام بیرون اون در بود ، بالاخره به هر جون کندنی بود بیرون اومدم،نگران پشت در نشسته بود، وقتی بیرون اومدم تقریبا" تو بغلش بی هوش شدم، صداشو می شنیدم اما نای جواب دادن نداشتم، فقط تونستم با پلکام بهش بفهمونم که هنوز نفسم دارمو حسش می کنم، ملافه رو عوض کردو روی تخت خوابوندم، نفهمیدم اون موقع از کجا برام شیرداغ عسل پیدا کرده بود، حتما" فکر اینجا رو هم از قبل کرده بود، از شدت ضعف، سرما هم توی تنم پیچیده بودو مدام می لرزیدمو صدای و لعنتایی که به خودش می فرستاد بیشتر اذییتم می کرد و بعد چند دقیقه دیگه چیزی نفهمیدم !!!

بین چشمامو باز کردم ، صدای استرس زده توماژ که داشت بایه نفر که شدیدا" صداش آشنا بود حرف می زد، رادارمو فعال کرد، یه نفس عمیق کشیدم، شفق بود ، رفیق همه تنهایی ها مو گوش شنوای من تو همه این سالا...
صداش که تمسخر توش موج می زد بدجوری تو گوشم وز وز می کرد ...

-درست حق با تو ، باید بهت می گفتم که همچین مشکلی داره ، ولی از کجا باید می دونستم تو این شرایط تو این اوضاع بحرانی که اون دختر داره ، جفتتون همچین حماقتی می کنین !
-من اجبارش نکردم دکتر ... یه جورایی درخواست خودش بود ...
-برگشتش به حالت عادی بعد از امروز می تونه نشونه خوبی باشه ولی اگه بیماریش برگرده امکان داره خیلی بیشتر از قبل ویرونش کنه ...
صدایی نمییاد، احتمالا" توماژ سکوت کرده و شفق فقط با نگاهش داره شماتتش میکنه ، کاش توان اینو داشتم که بلند می شدمو بهش می گفتم اجباری در کار نبود اصرار از من بود، اما اگه توانی هم بود رویی نبود واسه ادای این مطلب ...
همونطور روی تخت منتظر می مونم تا صدا بهم نزدیک بشه و نگرانیش محرض ...
-باران ؟

چشمامو باز می کنم ... نگاهش شماتتگر ، می ترسم چشمامو می بندم ، چقدر این همه سال تلاش کرده بود که من به خودم برگردم ، خودم حس می کنم خوبم ، ترسم رفته ، نفرتم رفته، دلنگرونی دیگه نیست، انتقامو کینه دیگه نیست، هرچی هست آرامشو عشقو اطمینان ، پس دلیلی واسه نگرانی اونم نیست ، ولی بهش حق می دم ، خیلی این همه سال اذییتش کردم ...
دوباره صدام می زنه ...

-باران خانوم ؟
دوباره نگاهش می کنم ، دیگه نگاهش آرووم ،انگار آرامش من بهش منتقل شده ...
-سلام ، خوبی ؟
-ممنون، تو چطوری ؟
یه نگاه زیر چشمی به توماژ که دستاشو توی جیبش گذاشته و داره نگام می کنه می ندازم و آرووم می گم ...
-عالیم ...

ولی خودم از شرم ، سرخ شدن گونه هامو حس می کنم، نمی تونم به جفتشون نگاه کنم، دلم می خواد از این فضای خفقان آور زودتر بیرون برم ولی اونا نگراننو باید جواب بدم ...

-مطمئن باشم مشکلی نداری ؟ حتی ضعف یا سرگیجه ؟!
-نه... هیچ کدوم ...
-آخه باورش یکمی سخت ...
-ولی باید باورکنی ، به خدا خوبم ، هیچیم نیست ...
سری تکون می ده و دستشو روی پیشونیم می ذاره وبرمیگرده سمت توماژ...
-خودش که می گه خوبم، تبم نداره و حالتاشم عصبی نیست پس به نظرم واقعا" مشلکی نیست! شاید معجزه شده !!!
توی دلم می خندم" معلوم که معجزه شده، از اعجاز عشق، چطور نمی فهمی "
سرگیجه دارم ضعف هم ، پاهام جون نداره ولی وقتی صدای درو که نشون از رفتن شفق داره می شنوم روی پام می ایستمو بیرون می رم، تا منو می بینه جلو می یادو براق می شه توی صورتم...
-باران دیگه این کارو با من نکن، دیگه هیچی روازم پنهون نکن، فهمیدی ؟
صداش پرتحکم، خودمو جمع می کنمو لبام نا خودآگاه جمع میشه و سرم زیر می افته، می یادجلو، عطر تنش تو مشامم میپیچه ... دلم تنگ واسه آغوشش اما می ترسم ، از عکس العملش می ترسم ...
کاملا" بهم نزدیک می شه و میگه ...
-خانومی به خدا اگه باز طوریت می شد من دیونه می شدم، دختر باید بهم می گفتی وضعیتت چطوری، آخه من با توچیکار کنم !
حرفی نمی زنم سرم پائین ، دلش می سوزه انگار، دستشو زیر چونم می ذاره و سرمو بالا می یاره ...
-بهم نگاه کن باران ..
سرمو آرووم بالا می یارم ، نمی دونم تو چشمام چی می بینه که دستاش دوره شونه هام قلاب میشه و محکم بغلم می کنه و چونه شو روی سرم می ذاره ...
-دوستت دارم ، عاشق همین سکوتو دیونه بازیاتم ...
یه دستشو آزاد می کنه وروی ستون فقراتم می ذاره و دم گوشم می گه ...
-دیگه الان مال منی ،نه باران ؟ اصلا" همه چی همه کس به درک باران لوسو عشق است ، چیکار کنم برات عزیزم؟ بگو چی می خوای، دیگه نمی خوام ناراحت باشی، دیگه دوست ندارم تو چشمات غم ببینم، اصلا" اشتباه کردم صدامو بردم بالا، گذشته ها گذشته ولی از این به بعد کنارتمو از همه چی باخبرم ، پس محال دیگه صدامو بلند بشنونی ، بهت قول می دم ، قول شرف ، قولموکه قبول داری ؟؟؟
بهش نگاه می کنم، خودم نفوذ نگاهمو می شناسم ، می فهمه که قبول دارم، واسه همین دوباره محکم می گیرتمو سرشو خم می کنه تو گردنمو نفس عمیق می کشه ...
-تا حالا تو عمرم انقدر استرس نداشتم ، باید بهم کمک کنیم فقط از این به بعد آرامشش داشته باشیم، قبول ؟
-موافقم ، من خستم خیلی زیاد ...
-فدای خستگیات ...
چشمکی می زنه و دوباره چشماش شیطون می شه ، بهم لبخندی می زنه و ازش دور می شه..

به ساعت مچی روی دستش نگاهی می ندازه، هنوز یه ساعت دیگه وقت داره، دلش خیلی هوای اون روزای عاشقی رو کرده ، عشقی که عجیب داغو سوزنده بود !!!
کتابو ورق میزنه، متن نوشته بر میگرده به زمانی که برگشتن خونه و همه برای برای استقبالشون اومده بودن ...
وقتی رسیدیم خونه دلهره داشتم ، مثل کسی که واسه اولین بار می خواد با خوانواده شوهرش رو برو بشه ، مدام از زور استرس نفسم می گرفتو توماژ دلداریم می داد، اولین بار نگاهم به حاج صلاح افتاد، مردی که تنها چیزای خوبی که تو دنیا دارمو به اون مدیونم، بعدش بیان جون، زنی که محبت مادری رو فقط تو چشمای اون دیدم ... اونا به روم می خندن، کسایی که با اینکه از گوشتو پوستم نیستن ، اما برام با ارزش ترین ارزش ها شده بودن...
با اومدن بردیا عشقم تکمیل شد، پرنده کوچولوی من با دیدنم جلو اومدو محکم بغلم کرد...

-کجایی نامرد ؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه ؟

صدای خنده بیان جون بلند میشه که میگه

-وا مادر بردیا !حالا خواهرت فکر میکنه چی بهت گذشته که اینو می گی ، به تو که بیشتراز همه خوشگذشت ...
-بیان جون فدات شم بذار یکمی خودمو براش لوس کنم دیگه ...
همه به حرف بردیا می خندنو بازم اون توآغوشم فرو میره ...
روژین نیستو بدجوری جای خالیش حس میشه، دلم واسه دیونه بازی هاش تنگ شده ، قراره آخر هفته برگرده و تا اون بیاد خونه تقریبا" توسکوت می مونه ...
بیان می خواد که از این چند روز دوری براش بگیم، منو توماژ سربسته یه چیزایی میگیم ، البته به غیر از خوشگذورنی هامون ! توی دلم می خندم، زن بیچاره دوست داره اون قسمتا رو بشنوه ولی ما محکوم به سکوتیم ...
بیان جون میره تا برای شام یه چیزی آماده کنم، می خوام برم کمکش که حاج صلاح جلومو میگیره ...
-بشین دخترم با تو و توماژ حرف دارم ...
-جانم حاج صلاح من در خدمتم ...
میگه ، دیگه کم کم باید بگی بابا ، تموم تنم گر میگیره و سرخ میشم ، چشم آروومی می گمو نگاهمو بهش می دوزم ...
-توماژ بابا ، دخترمو که اذییت نکردی ...

از فکر سوالی که از ذهن بابا می یاد نفسم میگیره ، چون اون خنده نمکی گوشه لبش نشون از چیزای بد داره ، توماژم میخنده و من بازم سرخ می شم ..

-نه بابا خیالتون راحت ...
-خوب حالا که همه چی رو به راهه کی می خواین عقدتون رو رسمی کنین ؟
سرمو زیر می ندازم توقع این سوالو ندارم،اما توماژ آرووم ، مثل همیشه ، تکیه شو به پشتی مبل می ده و میگه
-بابا هرموقع شما اجازه بدین ...
-ما فقط منتظر شماییم ، حتی بیانم دیگه تحملش تموم شده ...
دوباره استرس به جونم می افته ولی با چیزی که می شنوم آرووم می گیرم ...
-آره بابا،حالا اون از منم مشتاق تره ، میگه کافی هر چی بچه هام اذییت شدن، از اولم می دونست دلتون گیره همه ولی گذاشت تا خودتون به نتیجه برسین که از قضا زودم نتیجه گیری کردین ...
اینبار قهقهه می زنه و من تا گردن تو خودم فرو می رمو سعی می کنم خودمو به نشنیدن بزنم ...
نشستم تو اتاقم ، توماژ در میزنه ازکارش خندم میگیره ...
-چرا در می زنی آقا ؟ بیا تو ...
با چشمای شیطون وارد میشه . میشینه کنارم ...
-درست نیست عزیزم ، دوست دارم قبلش در بزنم ...
می خنده و موهامو از روی صورتم کنار می زنه و پشت گوشم می فرسته ، عطرش شدیدشده باز، انگار تازه تمدیدش کرده ! دست می ذارم روی قلبشو می گم
-توماژ؟
-جون دلم خانومی ...
-برای من تقلبی شو خریدی ؟
می خنده و دندون های ردیفو سفیدش خودنمایی می کنه ...
-چی رو عزیزم ؟
بو میکشمو سرمو جلو می برم ...
-عطرو میگم ...
بهش نگاه می کنم چشمای خمارش خمارترشده ...
-نه خانومی چرا تقلبی ؟!
-آخه من میزنم این بورو نمی ده، وقتی تو می زنی بوش فرق داره ...

مچ دستامو میگیره و مجبورم می کنه روی پاهاش بشینم ، کف دستش رو روی سرم می ذاره و متمایلش می کنه به سمت سینش ، همون جایی که صدای کوبندش اسیرم کرده ...
-هنوز نمی دونی وقتی دمای بدنم بالا میره عطرم بوش عوض میشه ؟
گر میگیرم، توقع ندارم مدام تمنای خواستنمو ابراز کنه، ولی هربار بیشتر از قبل بی تابی شو نشون می ده و منو با اینکه حس می کنم هیچ برگ برنده ای ندارم به عرش می رسونه ...

-باران ؟
-جونم ...
-دیگه نمی خوام صبر کنم، باید این موضوع رو رسمی کنیم ...
-تا برگشتن سعید که نمیشه ، درست ازش بیزارم ولی برای عقد اجازش لازم میشه ...

مشتی روی تخت می کوبه و زیر لب چیزی می گه اما سعی می کنه بروزش نده ، دستمو روی صورتش می ذارمو می گم ...

-ببخشید توماژ ...
دستمو نرم از روی صورتش برمی داره و همراه با اخم غلیظی می گه
-باشه مشکلی نیست، ما که این همه صبرکردم دوسه ماهه دیگم روش ...
دیگه چیزی نمی گه و از اتاق بیرون میره ... گلوم از این بغض لعنتی متورم شده ، سرمو بالا می برم " خدایا یعنی فقط آفریدیش که بشه ملکه عذاب من؟ خدایا یعنی خودم هیچم، چرا هر بار فقط سد راهم میشه ، چرا هر بار فقط ضررش بهم میرسه ، خدایا من پدر نخوام، سایه سر نخوام ، پشتو پناه نخوام ، باید کی رو ببینم، باید چیکار کنم تا بره ، باید چیکار کنم تا سایه نحسش از روی سرم کنار بره ، خدایا خودت بگو "

بیان مدام باهام حرف می زنه می خواد غریبی نکنم، هربار که میگم می خوام با پس اندازم واسه خودم یه چیزایی بخرم ناراحت میشه و میگه فکرشو نکنم، ولی نمی تونم ...همه چی ، همه اون گذشته، بی کس بودنم همه بی پناهی هام ، داره مثل خوره می خورتم...
روژین برگشته و حسابی این مدت بهش خوش گذشته ، قرار گذاشتن قبل پائیز ازدواج کنن، بیان جونم روزای اول بازم تو خودش رفته بود ولی کم کم داره بهتر می شه، مسئله رسمی شدن نامزدی مارو هم شنیده و حسابی ذوق داره و مدام به من به چشم کسی که ازش آتو گرفته نگاه می کنه و دیدی گفتم هاش داره دیونم می کنه...
سرم تیر میکشه چشمام سیاهی می ره، نفسم تنگ شده باز، نمی تونم باور کنم، خدایا دیگه طاقتم تموم شده، چرا باهام اینکارو می کنی، چرا حالا ؟!

***
توماژ دفترو می بنده و دوباره تموم اون روزا جلوی چشمش رژه می رن ...
اون روز وقتی برگشت خونه و بارانو تو اون حال خراب دید داشت دیونه میشد، هرچی می پرسید کمترجواب میگرفت، چشمای باران متورمو سرخ بودو آشفتگی از سروروش می بارید، مشکل ماهیانه شو علم کرده بودو می گفت از اون که به این حال افتاده اما ته چشماش نشون از یه ترس دوباره داشت، خیلی التماس کرد، بیش از حد، فقط ده روز تا اومدن سعید مونده بودو توماژ داشت جون می داد تا این چند روزم تموم بشه وبه آرامش برسه اما حالا با این حالو روز باران حس بدی پیدا کرده بود، یه چیزی ته دلش قلقلکش می دادو باعث میشد ترس همه وجودش رو بگیره ...

باران چند روز بود که به جزء آب و چند قاشق سوپ چیزی نخورده بود، می گفت سرما خورده، اما تو این گرما، سرما خوردگی مسخره بود ، همه نگران بودن، جلوی بقیه سعی می کرد خودشو خوب نشون بده اما چشماش نافرم نشون از دگرگونی حالش داشت...
اما توماژ این وسط بیشتر از همه داشت زجر می کشید، بهش محل نمی ذاشت، سرد شده بود، محبتاشو بی جواب می ذاشت، دائم تو خودش بود، با دلیلو بی دلیل عصبی میشدو خودشو از توماژ دور نگه می داشت ...
توماژ چند بار با شفق درمورد باران حرف زد، دیگه تازگی ها راضی نمی شد، پیش اون بره ، یه شب حتی با توماژ بحثش شد ...

-برم اونجا پیش اون که چی بشه؟ می دونی وقتی خوابم میکنه ممکن چه چیزای مسخره ای بگم؟ حتی مسائلی خصوصی مون رو ! نمی خوام ، نمی رم ...
-اما تو یه چیزیت هست، عادی نیستی باران، می فهمم ...
-اگه می فهمی یکم منو به حال خودم بذار، انقدر پاپیچم نشو، من فقط خستم توماژ همین، از این همه استرس و اضطراب خستم ...

شفقم گفته بود ، گفته بود که ممکن استرس قبل از ازدواج احتمالا" اونو به این روز انداخته و اینکه نبود پدرو مادرش داره اذییتش میکنه، این یکمی دل توماژو آرووم کرده بودو از این بابت بهش حق می داد، اما بازم ترجیح می داد یه کاری براش بکنه تا از این حالت در بیاد...
فردا روز آزادی سعید بود، بردیا حسابی ذوق کرده بود، ولی همش به روی بقیه می خندیدو می گفت:

-فکر نکنین از اینکه اون داره بر میگرده خوشحالما ،دلم واسه اتاقمو تختم تنگ شده !
بیان لب ورمیچید، حاج صلاح اخم می کرد، به اون پسر، به باران عادت کرده بودن، روژینم که کم کم داشت می رفت، بعد رفتن بچه ها ،اوناحسابی تنها میشدن...
بارانم خوشحال بود، اما واسه اولین بار بود که توماژاز خوشحالی باران دلش گرفته بود...
-خیلی خوشحالی انگار ؟
-چرا نباشم، بعد اینهمه وقت دارم بر میگردم، دلم واسه خونمون تنگ شده ...
-تا حالا هم می تونستی بری، خودت نخواستی ، نکنه دلت برای اون تنگ شده ؟
-دیونه نشو توماژ، خودتم می دونی اگه یه نفرم تو دنیا باشه که به نابودیش راضی باشم اون یه نفر قطعا" اون مرد ...
-پس برای چی داری می ری ؟ ما که چند روز دیگه داریم ازدواج می کنیم، پس چرا بی خودی قضیه رو کش می دی ...
-من وقت می خوام توماژ به این راحتی که نمیشه !

زهر شد ، تلخ شد، آتیش گرفت، نفسش بند اومد ، صدای" خدای من "گفتنش فقط گوش بارانو خراش نداد، قلبشم زخمی کرد، مشت لرزونو رگ متورم گردنش فقط دل بارانو نسوزوند روحشم خفه کرد ...
جلو اومد ،بهش نزدیک شد،چشماش از فشار زیادتنگ شده بود ، چندبار پلک زد و با دندونای کلید شده براق توصورتش گفت:
-تموم این مدت داشتی باهام بازی می کردی ، آره ؟
مردمک چشماش توی چشمای باران چرخید
-فقط یه کلمه بگو ، بازیم دادی دختر؟

باران زانوش شل شد، قلبش گرفتو روی زمین سر خورد ، توماژ از اتاق بیرون رفتو باران بازم بارید،انقدر که نفهمید چقدر!

حرفی نزد، هیچی نگفت، ممانعتی نکرد، هرچی بیان پرسید، هرچی حاج صلاح اصرار کرد، هرچی روژین التماس کرد تا توماژ لب باز کنه اون چیزی نگفت ...
-چیزی نیست به خدا، الکی دارین بزرگش می کنین، اون فقط یکمی از این همه فشار خستس ، ازم خواسته چندروزی تنهاباشه همین ...
حاج صلاح غرید بیان هم ...
-چرا ، مگه چی شده؟ کاری کردی، حرفی زدی که رنجیده؟ بگو پسر یه حرفی بزن ، مگه تا حالا فکر نکرده بود، مگه اینجا بهش سخت می گذشت؟ اصلا" چرا اجازه دادی بره ؟

می خواست فریاد بزنه ،می خواست نعره بکشه " من عشقمو نفسمو دادم دست یه بی همه چیز ، یه کثافت ، یه بی ناموس ، یه حیوون، آخه شما چی می دونین؟ چی می دونین که من دارم چی میکشم!

-بابا بهش حق بدین،مادرش که نیست ، باباشم این مدت نبوده، همش میگه من اینطوری عروس نمی شم، باید خودمو آماده کنم ، فقط همین ...
-مگه بهش نگفتی ازش چیزی نمی خوای، مگه نگفتی این رسم مسخره رو کنار بذاره، اون دختر بیچاره تکو تنها، چیکارمی تونه بکنه؟
-پدرمن شما فکر می کنی هزار بارنگفتم، به خدا گفتم ،به پیر به پیغمبر گفتم، اما خودش راضی نمیشه، میگه اینطوری بهش مزه نمیده...

حاج صلاح با اخم بلند میشه، بیانم بی حرف میره ، اون می مونه و خودشو تنهایاش ...
اصلا"نفهمید چی شد! چطوری یهو همه چی خراب شد!چی شد دوباره باران اینطوری کرد!چطوری اجازه داد بره ،اونم کجا پیش اون حیوون! باورش نمی شد باران اینطوری به این راحتی ازش گذشته باشه ،ولی هرچی بود که رفته بودو الانم دو روز می شدکه ازش خبری نداشت ...

خودشو گول زد" چند روز که به جایی بر نمی خوره، رفته خونش، خونه ای که تا چند وقت پیشم اونجا بود، دلیلی واسه نگرانی نیست، از پس خودش بر می یاد، چیز بدی که نگفته،گفته وقت بده ، نگفت که نمی خوام ، نگفت که واسه همیشه میرم، دارم بی خودی خود خوری می کنم، شاید واقعا" به این تنهایی نیاز داره! باید درکش کنم، ولی خدایا کی این وسط هست که منو درک کنه ؟ خدایا دارم کم میارما! نگی نگفتما!
چند روز گذشته دل تو دلش نیست، می خواد بهش زنگ بزنه، دلش بی تاب اون ، پی خانومیش، پی سنجاب کوچولوی خودش، با همه تلخی ها و همه سردی های این چند وقتش، دلش بارانشو میخواد، چقدر دلتنگش بود خدا...

عضلاتش از یه جا نشستن گرفته بود، بلند شدو تکونی به خودش داد و قهوه جوشو روشن کرد، دلش قهوه تلخ می خواست، از هموناکه بارانش همیشه براش درست میکرد، افکار درهم شو پس زد، هنوزم بعد این همه سال نفهمیداصل ماجرا چی بود!چی بارانو یه شب اونطور بهم ریخت! چی شد که باران رفتو گفت باید تمومش کنیم!

چقدر اون روز بهش التماس کرد که بگه لااقل واسه چی ! یه دلیل بیار که منم باور کنم، فقط اینکه تو بگی تمومش کنیم ، تموم میشه ؟ اینکه توبگی نمیخوام، بگی دیگه نمی تونم یعنی همه چی تموم میشه ؟
باران فقط نگاهش کرد، غم تو چشماش موج می زدو خشم تو صداش ، این چشمارو می شناخت ، اون صدای لرزون رو می شناخت حتی خشمی که داشت اداشو در می آورد ، اما خودشم دگه خسته بود از اینهمه تلاش واسه کشف باران...
بغض کرد، بغضی که دلشو سوزوند ، دلی که هزار تیکه شده بود از دست این دختر " خدایا سهم من از عشق این !راضیم به رضات خدا"
باران حتی اشکی نریخت ، اشکش به روزصاحبش تو غده اشکیش خفه شد اما محال بود اجازه بده پائین بیان، یه پا ایستادو یه کلام گفت :

-دیگه نمی خوامت ...

اون لحظه صدای شکستنش کمترین دردش بود، درد خرد شدن باران براش سنگین تر بود، باران فکر می کرد داره گولش میزنه، آخه هنوز خام بود برای کسی که اونو بهتراز خودش می شناخت ...

حس می کرد هنوز درد کهنه اون بغض سنگین، ته گلوش هست،خندید ، از ته دل، افکارشو پس زد و ته مونده خنده روی لبای خوش فرمش موند...
دوباره دفتربارانو باز کرد، خیلی دلش می خواست بدونه اون لحظه ها رو باران چطوری توصیف کرده ...

*روی دلم سنگ فرشی کشیدمو رفتم سراغش ، خیلی وقت بود سعی می کردم باهاش سرسنگین باشم درست از اون روز لعنتی ...
توماژ بازم به فکر افتاد" حتی اینجا هم ننوشته اون روز که تنهایی بیرون رفت چه اتفاقی افتاد که بعد اون عوض شد"
خوندنو ادامه داد...
درست از اون روز لعنتی ، ولی اون هنوزم صبوری می کرد، درست مثل همیشه، وقتی سعید برگشت داغ دلم تازه شده بود ، حس از دست دادن توماژو اون حادثه شوم چند روز پیش ، به حدی عصبیم کرده بود که هر لحظه ممکن بود یا خودمو بکشم یا دست بندازم دور گردن اون بشر بی خاصیتو از هستی ساقط کنم...
حتی برای یه لحظه هم ابراز پشیمونی نکرد، حتی نپرسید این چند وقت چیکار کردین، کجا بودین، از کجا آوردین خوردین، حتی در مورد توماژ نپرسید،نپرسید حتی یه کلام!!!
یعنی اصلا" نگران نشد؟ نگفت بابا اذییتت که نکرد، جسمتو روحتو که آلوده نکرد ، نه مگه براش مهم بود؟ مگه برای اون چیزی به اسم ناموس معنی داشت! من ناموس پرستی رو تازه تو اون خونه شناختم، تو اون خونه که ناموس و غیرت حرف اولو می زد، تو خونه که مرداش مرد بودنو زناش از مردم مردتر، بابای منو چه به این حرفا، اون کجا و ناموس پرستی کجا ، اون کجا و مردی و مردونگی و غیرت کجا!
بیشتر از همیشه ، هر لحظه ازش بیزارم، با خودم فکر می کنم تا ابد تا آخر عمرم ممکن دیگه از کسی تا این حد متنفر بشم، صد در صد محال ، چون دیگه محال کسی بتونه اندازه اون همه چی مو به نابودی بکشه ...
دلم می خواد با یکی دردو دل کنم، هیچ کس، خداهم انگار ازدست نق زدنای شبو نیمه شبم خستس انگار اونم دیگه حوصله منو نداره ، دلم می خواد به یکی بگم چرا نمی تونم، چرا باید تمومش کنم ، ولی حیف که مثل همیشه هیچ کس نیست ....
چند روز دارم خودمو می خورم ، به تماساش جواب نمی دم به پیاماش، همش دارم فکر می کنم ، خیلی فکر کردم خیلی زیاد، یه نتیجه بیشتر نداشت!توماژ واسه من زیاد، حیف به خدا، با اون روحیه حساسش ،بااون قلب پاکش، با اون همه صداقت تو کلامش ...
...خدایا تا حالا یه جمله به دروغ ازش نشنیدم، خدایا منی که تموم زندگیم سرتاپاش سیاهی و دروغ چطور راضی بشم باهاش اینکارو کنم ، خدایا قسمم داد ، بهم التماس کرد ، خدایا بهش قول دادم که دیگه دروغی تو زندگیم نیست، خدایا قسم خوردم دیگه سیاهی نیست، اگه اینبار بفهمه و پسم بزنه من نابود میشم، اونم ویرون میشه، خدایا چرا داری هربار منو با گناه یکی دیگه مجازات می کنی ؟ خدایا دیگه طاقت ندارم ...
مدام ازم می خواد توضیح بدم،آخه چطوری بگم ! اینبار دیگه فرق می کنه ، اینبار دردم درمونی نداره ، امروز باید همه چی تموم بشه، نمی تونم هر بار به اون چشمای سیاهش نگاه کنمو خودمو آرووم نگه دارم، دیگه طاقت ندارم اون صدای پر بغضشو بشنومو خودمو لو ندم، اون داره زجر می کشه، من دارم نابود میشم، خدایا دیگه بریدم از همه چی از همه کس ...
خیلی وقت ندیدمش ، دلم واسه بندبند وجودش تنگ شده، واسه نفساش ، واسه عطر تنش ، واسه صدای محکمش ، واسه آغوش امنش ، ولی دیگه نیست، دیگه تموم شد، سهم من از عشق یکی مثل اون نبود ...
امروز ساعت 5 باهاش قراردارم، می خوام برم یه کاری کنم ازم متنفر بشه ، اینطوری شاید راحت تر بتونه با این موضوع کنار بیاد!
سر ساعت اونجا بود درست مثل همیشه، چقدر این وقت شناسی شو دوست داشتم" کاش انقدر خوب نبودی "
از دور قامتش دلمو می لرزونه محکم قدم برمی داره مثل همیشه ، ولی حس می کنم صلابت همیشه رو نداره ، اخم توی صورتش موج میزنه، میگه نمی تونه باور کنه اون همه عشق یه باره اینطوری یه شب نابود شده باشه! شاید هیچ وقتم باور نکنه چون نابود که نشده هیچ تا ابد شعله های داغش آتیش دلمو تازه نگه می داره...
سلام آروومی می دم ...
-سلام ...خوبی باران ؟
-بد نیستم ...
-اما من بدم، خیلی هم زیاد ، اصلا" نمی فهممت، این حرفاتو این کاراتو، معنی هیچ کدومو نمی فهمم، خیلی نامردی باران ، خیلی زیاد، آخه یعنی انقدر واست بی ارزشم که حتی حاضر نیستی بگی چی شده که اینطوری داری پسم می زنی ؟ بی انصاف یه ماهه شبو روزم یکی شده ، نمی تونم نفس بکشم، باورم نمیشه همه چی انقدر راحت تموم بشه، خیلی بی معنی باران خیلی ، من نمی تونم به این راحتی ازت دست بکشم، اینو بفهم ...
براق میشم توی صورتش ،اگه به حرفاش ادامه بده وام می دم ...
-باید بتونی ، چون من تونستم، چیزی نبوده که نتونی ازش بگذری ، باید همه چی رو فراموش کنی، باید بدونی که نمی خوام باهات باشم ...
-به همین راحتی ؟ به همین راحتی دیگه! چیزی نبوده! چیزی نشده ؟ فراموش کنم ؟ مگه شدنی بی انصاف ، مگه اون حس بر انگیخته فراموش کردنی بی وجدان؟
-آره خیلی هم راحت ، راحتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
-آخه من قد تو نامرد نیستم،نمی تونم ، محال ، ممکن نیست! من نمی تونم!

...قلبم داره می ترکه، نفسم دیگه بالا نمی یاد، کاش می مردم خدا... دندونامو روی هم کلید می کنمو با خشم می گم
-ولی من دیگه نمی خوامت توماژ ...
چشماش تنگ شد، عجیب نگام می کنه، یه جور مثل کسی که با ترحم به یه نفر نگاه می کنه ، ولی حرفم مثل تبر بود براش انگار! خورد به ریشش انگار! خم شد ، چندبار سرشو تکون دادو بعد آرووم ازم دور شد ...
همونجا روی زمین زانو زدم، نفسم گم شد، توماژم رفت ، نفسم رفت ...مگه همینو نمی خواستی لعنتی ؟ نه ، نمی خواستم، کاش می موند، کاش نمی رفت!
اشک که نیست بارون انگار! فقط می باره، خیلی وقت دیگه سره کارم نمی رم، از همه بریدم ، اول همه از خودم، روژین زنگ می زنه ، حاجی پیغام می ده، بیان تا دم خونه اومده، اما خودش نیست، داغونش کردم، روحشو خراش دادم، خدایا نفرین به من...
چشمام مدام سیاهی میره، گلوم همش می سوزه، نفسم همش گم میشه، اکسیژن می خوام انگار! روبروی آینه می ایستم ...چه عروس نازی، چقدر خوشگل شدی دختر، چقدر دلبری می کنی با این چشمای گود رفته، با این صورت پف آلودو بی رنگت ، با این موهای ژولیده ، شبیه جنازه شدی، شبیه یه جناز شوم ...
مدام حالت تهوع دارم، تهوع ...تهوع ...تهوع ... خدایا دارم می میرم ، این علائم مرگ خدا؟
میرم سمت یخچال، چیزی جز آب از گلوی همیشه گرفتم پائین نمیره، یه قلوپ آب می بلعم، تهوعم بیشتر میشه ، دستمو روی شکمم میکشم، آب فقط تا گلوم بالا می یاد، حتی اسپاسم عضلات معده م هم ضعیف شده، برمی گردم تو اتاقم، نرسیده به تخت روی زمین می افتم ...
بازم تهوع اما چیزی نیست ، درد تو تموم تنم می پیچه، چه مرگ رقت باری بکنم من، جنازم این جا گندمی زنه ، کسی حق وارد شدن به اتاقمو نداره، من همینجا روی سنگ فرش اتاقم جون می دمو جنازه متعفنم فقط توجه شون رو جلب میکنه، چه مرگی باران ! چه مرگ کثیفی باران!!!
چرا می گن مرگو نمی فهمی ؟من که دارم حسش می کنم ، مثل خواب می مونه، مثل خواب که همه میگن نمی فهمی کی خوابت می بره، من اونم حس میکنم،مرگ شبیه خواب می مونه، پلکات سنگین میشه، نفسات کند ، آب دهنت خشک میشه، یه حس سرگیجه مخصوص می یاد سراغت ، بعدم حس معلق شدن تو هوا ، آخر سرم کشیده شدن یه چیزی از قلبتو جدا شدن روح از اندامت ، همه اینارو خوب حس می کنی و بعدم سیاهی مطلق ...

***
انگشتای مردونش رو روی نوشته ها می کشه طوری که انگار داره بارانو نوازش میکنه، " خانم خوشگله من ، ببین چقدر خودش رو زجر داده ، فدای اون موشو گربه بازیات"
وقتی فکر می کنه به لحظه ای که بردیا با اون حال خرابو صورت خیس از گریه اومد تو و بیان با جیغو داد صداش کرد،وقتی بردیا رو اون شکلی دید و نزدیک بود از شدت استرس خفه بشه ، تنش داغ میشه ، ولی وقتی یاد آخرش می افته ذوق تموم تنش رو پر می کنه ...
بیان جیغ می زدو بردیا ناله و التماس می کرد زودتر به داد باران برسن ، نفهمید چی پوشیدو چطوری با عجله از خونه بیرون زد!
وقتی رسید بالای سرباران نفسش گرفت، نزدیک بود خودشم از هوش بره اما صدای ملتمس بردیا باعث شد به خودش مسلط بمونه و آرووم بگیره ، سریع بارانو بغل زدو از بردیا خواست یه چیزی بیاره تا روش بندازن، تنش مثل یه کوه یخی منجمد شده بود ...
بیانم همراهشون رفت، دلش داشت واسه اون دختر بی جون تیکه تیکه میشد ، وقتی رسیدن بیمارستان چیزی نمونده بود برای دیر شدن ولی خدایی بود که به موقع رسیده بودن ...
این بار دوم بود که جلوی چشمش خاموشی بارانو دیده بود، از شدت بغض حتی نمی تونست گریه کنه، دلش می خواست یکی با مشت بکونه به قفسه سینش تا راه نفسش باز بشه، بازم پشت در منتظر بود که خبر بدن زندگی دوباره
بارانو بهش می بخشه یا نه !
ولی اینبار تنها نبود، بیان بود با اون حال خراب بردیا بود با اون حال پریشونو چشمای پر خون که با نگاهش بهش التماس می کرد، بدتر این بود که باید به اونا هم دلداری می داد" خدایا پس کی منو آرووم کنه ؟خدا دارم مجازات چی رو پس میدم ، خدا تنهام نذاریا "
بلند شدو رفت سمت بیانو دستای گرمشو گرفت ...
-مامان براش دعا می کنی ؟
-آره مادر ،آره دورت بگردم،آره مادر به فدای اون چشمای سیاهت، غصه نخوریا، غم به دلت راه ندیا، خدا هواتو داره مادر، هوای اون دخترو بیشتر...
-خستم مادر، تحمل ندارم این همه درد کشیدنش رو ببینم ...
-فدای سرت بشم، بغض نکنیا مادر ، دیونه میشما ، درد نمیکشه دیگه ،برمی گرده من دلم روشنه مادر برمی گرده و همه این دوریا تموم میشه ، شاید خواست خدابوده توماژم ...
دستای بیانو بوسیدو اومد سمت بردیا که مثل مرغ سرکنده مدام اینورو اون ور میرفت ...
-بردیا جان بیا بشین عزیزم ...
-نمی تونم !نمی تونم آقا توماژ اگه طوریش بشه من میرم از تنهایی
-خدا نکنه پسر ، براش دعا کن به جای این حرفا ، چیزیش که نیست فقط بی هوش شده همین ...
-واسه دلداری من می گین من می دونم،می دونی چند روز هیچی نخورده، چطوری قراره زنده بمونه آخه ؟
-ای خدا از دست این دختر ،تو نفهمیدی چی شده ؟
-با هیچ کدوممون حرفی نمی زد همش تو اتاقش بود، حتی نمی ذاشت بریم تو اتاقش، امروزم دیگه هرچی صداش کردم جواب نداد مجبوری رفتم تو اتاقش...

دست بردیا رو گرفتو گفت:
-ممنون پسر اگه تو نبودی معلوم نبود سر خواهر دیونت چی می اومد ...
بردیا از لحن شوخش خندیدو یکمی آرووم شد، راست میگفت خدااونو رسونده بود...
چند دقیقه گذشت در باز شدو دکتر بیرون اومد، توماژ دوید سمتش ...
-دکتر حالش چطوره؟
-سابقه این طور غش کردنو داره؟
-متاسفانه بله ...
-حالتاش یکمی غیر عادی ، به هر حال یه سری آزمایش براش نوشتم تا جوابش نیاد نظر قطعی نمی تونم بدم ...
-منظورتون چیه آقای دکتر؟
-صبور باش پسر جان ...
-الان می تونم ببینمش؟
-فعلا" نمیشه ، ولی جای نگرانی نیست دارن بهش میرسن، به محض اینکه وضعیتش ثابت شد می تونی ببینیش ...
-ممنون دکتر ...
بالاخره آرووم گرفتنو سرجاشون نشستن ...

***
خنده روی لبش می شینه و حالتی بهش دست می ده که انگار همین الان این خبرو بهش دادن ...
صدا توسرش زنگ می زنه ولی یه زنگ خوش طنین...
-پسر جان آزمایشات دقیقی روش انجام گرفته محال که اشتباهی شده باشه ، چرا اصرار داری خلافش رو ثابت کنی نمی فهمم !
دلش می خواست همونجا روی زمین جلوی اون دکتر سجده شکر به جا بیاره ولی نتونست، بغض بازم گلوشو گرفت اما اینبار از شدت ذوق ...
-دکتر حالا چی میشه ؟
-هیچی ! مگه قراره چی بشه ؟ فقط خیلی باید مراقبش باشین، تو این مدت خیلی ضعیف شده اعصابشم انگار بهم ریخته، خلاصه که باید فعلا" استراحت مطلق باشه ...
-روی چشمام دکتر ، نمی ذارم تو دلش آب تکون بخوره ...
دکتر سری با خنده تکون دادو رفت، بیان به اصرار توماژ بردیا رو برده بود خونه تایکی دوساعت استراحت کنه و عصر دوباره برگرده ... دلش می خواست اولین کسی که بارانو می بینه خودش باشه ، درو آرووم باز کردو با چهره خسته باران که تو خواب عمیقی بود روبروشد...
کنارش نشست، انگار یه قرن می شد که از آخرین دیدارشون می گذشت!سرشو جلو بردخوب نگاهش کرد، دلش برای تک تک اجزای صورتش تنگ شده بود ، انگشت اشارش رو جلو بردو نرم روی گونه باران کشید " خدایا به درگاهت شکر به تموم داده هات شکر"
صورتشو جلو بردو کاملا"بهش نزدیک شد ، دلش می خواست ازش انرژی بگیره، گرفت اونم چه جور!حس کرد یه چیزی زیر پوستش تکون می خوره ، چشماشو که باز کرد چشمای از حدقه بیرون زده بارانو دید و خندش گرفت ...
ولی باران مثل اینکه روح دیده باشه مضطرب نگاهش می کرد اما توماژ می خندید، عصبی سرش رو کنار کشیدو چشماشو بستو باصدای خفه ای گفت:
-تو جهننم دست از سرم بر نمی داری ؟ تو چرا اینجایی ؟
توماژ قهقهه ای زدو دستشو تو دست گرفت...
-واسه مردن هنوز جوونی خانم، باید باشی تا حسابی تلافی همه بدی هایی که درحقم کردی رو پس بدی ...
باران اخمی کردو روشو ازش گرفت...
-برو بیرون می خوام تنها باشم، کی منو آورد اینجا اصلا" ؟
-پسر بیچاره برگشته بود خونه و اومده بود سراغت، اما به جای خواهر خوشگلش بایه جنازه روبرو شده بود، خیلی ترسیده بود ، تا همین یکی دوساعت پیشم داشت از نگرانی بی هوش می شد با مامان فرستادمش خونه ...
-پسره فوضول به درد نخور ...
-با منی یا با اون ؟
-شرمنده شما دیگه جزء پسرا به حساب نمی یاین ...
توماژ خندید بعد اینهمه وقت از ته دل خندید...
-دلم واسه این روداری هاتم تنگ شده بود ...
-بی خودی جو نده ، قرار نیست چیزی تغییر کنه ...
توماژ سرشو جلو آورد، عطرسردش مشام بارانو قلقلک داد ، بعدم تکون خوردن لباش دلش رو زیرو رو کرد...
-خانومی چه بخوای چه نخوای از امروزخیلی چیزا عوض میشه ...
باران با بهت نگاهش می کنه، محال از چشماش بخونه چه اتفاقی افتاده ولی توماژ حال خرابش رو که می بینه سرشو به گوشش نزدیک می کنه و با لحن شیرینی می گه ...
-از بابت هدیه ت ممنون ...
باران بازم خیره نگاهش میکنه ، حس حبس شدنش نفس توی سینش آزارش می ده و ناخودآگاه اشک توی چشمای عسلیش جمع میشه ...
-خدا بهم نظر کرد باران، هم تورو دوباره بهم بخشید و هم ...
نگاهشو از نگاه پرسشگر باران گرفتو دستشو روی شکم باران گذاشت ...
-باران کاش دختر باشه ، اگه پسر باشه من از حسودی میمیرم ...

چهره باران عجیب خنده دار شده بود، چشماش از حدقه بیرون زده بودو دهنش باز مونده بودو نیم خیز شده بود روی تختو یه چـــــی بلندم چاشنی این احوالات مسخرش شد ...
-محال توماژ داری اذییتم می کنی ،مگه نه؟
توماژ دستاشو زیر بغل زدو به پشتی صندلی تکیه داد و نفسشو پر صدا بیرون فرستاد ...
- آزمایشات اونم چند مدل مختلفش اشتباه نمی کنن مامان کوچولو ...
-مسخره بازی در نیار توماژ می زنم هم خودمو می کشم هم تورو ها !
-با خودمو خودت مشکلی ندارم اما وای به حالت اگه بچم یه تکون کوچولو بخوره !
باران دستشو مشت کردو لباشو تو دهن کشیدو مشکوک نگاهش کرد...
-توماژ تورو خدا من طاقت ندارم ، داری شوخی می کنه دیگه مگه نه ؟
توماژ تکیه شو از صندلی گرفتو به سمتش متمایل شدو مچ دستشو گرفتو با چهره که عشق توش موج میزد نگاهش کردو چشماشو به چشمای اون دوخت ...
-باران این یه هدیه ست از طرف اون بالایی ،پس سعی نکن پسش بزنی ، تاوان پس زدن این یکی دیگه زیادی سنگین ...
تحکمو صداقت لحن کلامش به باران فهموند که انگارشوخی در کار نیست، انقدر عاشقانه نگاهش می کردو انقدر با غرور از اون موجود چند سلولی حرف می زد که باران باورش کرد و چشماشو بست...
-توماژ من نمی تونم ...

توماژ چند بار پلک زدو چشماشوبازو بسته کرد، حتی همین الانم بایادآوری اون لحظه نفسش تنگ شد ،چه روزای نفس گیری بود اون روزا!!!

صورتشو جلو بردو نزدیک گوش باران گفت:
-باران مراقب باش چی می گی، اینبار دیگه کوتاه نمی یام ...
باران اخمی کردو دوباره روشو برگردوند، همون موقع دکتر برای معاینه باران اومدو صحبتاشون نیمه تموم موند...
-چطوری دخترم بهتری ؟
-بله ممنون الان خوبم ...
-خبر جدید رو شنیدی ؟ بهت تبریک می گم ...
-بله شنیدم، دکتر مطمئنین ؟
-آره دخترم صد در صد برای اینکه مطمئن بشی باید بگم الان نزدیک دو ماهه بارداری ، ولی تعجبم چطور خودت متوجه نشدی؟
-ماهیانه ام هیچ وقت منظم نبود، واسه همین کنجکاو نشدم، این چندروزم واسه یه مشکل خونوادگی شدید عصبی بودم فکر می کردم این حالتام مربوط به اون باشه...
-به هر حال باید خیلی مراقب خودت باشی، به نظر ضعیف می یای، دیگه اجازه نداری از دارو استفاده کنی ...

اینبار توماژ بلندشدو رو به دکتر با نگرانی گفت:

-ولی دکتر اون تحت درمان، یعنی چند سالی میشه ، داروهم مصرف می کنه ...
-پرونده پزشکی شو مطالعه کردم، خوب الان نمی بایست این موضوع اتفاق می افتاد ولی خوب کاری که شده، الان تنها کاری که می تونین براش بکنین اینکه یه مدت از این محیط دورش کنین و نذارین مشکلی روحی براش پیش بیاد تا دوباره اون حمله های عصبی بهش دست نده ،می تونین قبلش با دکترشم صحبت کنین تا بهتر راهنمایی تون بکنه، ولی به هر حال خیلی خیلی باید مراقبش باشین ...
-چشم دکتر ، ممنون ...
وقتی دکتر از اتاق بیرون رفت توماژم پشت سرش راه افتادو دم در بیانو دید...
-سلام مادر شما که باز اینجایی!
-عزیزم طاقت نیاوردم تو خونه ، حالش چطوره ؟ مشکلش رفع شد؟
-مادر یه لحظه بیا...

بیان مضطرب دنبالش راه افتاد ، توماژ سرشو زیر انداختو دستشو به دیوار تکیه داد...

-مادر می دونی ... یه اتفاقی افتاده ...
-حرف بزن پسر، نصفه جونم کردی...
-یکم گفتنش سخت ،ولی ...
-حرف بزن مادر،باران طوریش شده ؟
-نه عزیزم اون خوبه، فقط یه خبر براتون دارم ...
بند دل بیان پاره شد، دست بردو لباس توماژ چنگ زدو ملتمس گفت:
-توماژم تورو خدا بگو چی شده مادر ...
-فدای سرت شم اینطوری نا آروومی نکن، می گم ... می گم ...
یه نگاهی به چهره سرخ شده از اضطراب بیان انداختو گفت:
-مادر داری نوه دار میشی...
بیان چندبار پلک زد ، یعنی درست شنیده بود ؟! سرش گیج رفتو حس کرد نمی تونه باور کنه چی شنیده!
-چی گفتی مادر ؟
-خدا بهم یه هدیه داده ، دوستش نداری ؟
بیان بازم نگاهش کرد، دوستش ندارم ؟ اون از همین حالا نفسش شده ، دوستش ندارم؟ !
-نکنه دوستش نداشته باشی من طاقت ندارما !
بیان اینبار خندید، پسرش بابا شده بود، چه بی مقدمه ، چقدر آرزو براش داشت " کپی برابر اصل !انگار حاجی باز جوون شده، از دست شما پدرو پسر"
-دورت بگردم من ،تصدق همه داشته هات ، چرا نداشته باشم ! اون میشه تاج سرم می شه کاکل زری خودم ...
-مادر پسرنیستا گفته باشم ...
بیان خندید از ته دل ، همین حرف حاجی بود"بیان پسر باشه آبم باهاش تویه جوب نمی ره ها "...
- هرچی خدا بخواد همون میشه ...
بیان توماژو کنار زدو رفت سمت اتاق باران ...
-کجا می ری مادر؟
-می خوام برم عروس نازمو ببینم ، تو نیایا ، می خوام باهاشون یکم حرف بزم ...

توماژ هرچی حس قشنگ تو دنیابود یهو تودلش سرازیر شد و حس کرد الان خوشبخت ترین مرد روی زمین ...
ولی وقتی یاد رفتارای این مدت باران افتاد فشرده شدن دیواره قلبش رو خوب حس کرد، ناخودآگاه اخمش تو هم کشیده شد ، همه حسای ضدو نقیض یه باره وارنه شد تو دلش، نمی دونست حالا غمیگن یا یه چیز دیگه داره آزارش می ده! اما هرچی که بود حس شیرین بابا شدن خوب اسیرش کرده بود

دوباره دفتر بارانو تو دستش جابجا کردو ادامه چیزایی که باران نوشته بودو خوند...

لای چشمام باز بود،بیان جون داشت به تختم نزدیک می شد، ولی به محض اینکه نزدیکتر اومد چشمامو باز کردمو یکمی توی جام جابه جاشدم ...
-بخواب مادر ، راحت باش دورت بگردم ...خوبی عزیزم؟
- ممنون بیان جون ، باعث دردسر شدم...
-نگو عزیزم، دلم می گیره ها فکر می کنم باما راحت نیستی ...حالا چطوری مشکلی نداری؟
-نه خدارو شکر خوبم ...
-برات خوشحالم عزیزم ...
بیان جون دستمو تو دستای نرمش گرفتو بهم با لبخند نگاه مادرونه ای انداخت، همیشه عاشق این نوع نگاهش بودم ...
-باران جان ، توماژ یه چیزایی می گفت ،راست مادر؟
تموم تنم گر گرفت، روی اینکه در این مورد با کسی حرفی بزنمو نداشتم ولی آخرش که چی ! اتفاقی بود که افتاده بودونمی شد کاریش کرد!!!
-راست میگه بیان جون ...
-مبارک باشه خانم، حالا چرا سرتو زیر میندازی، درست که این چند وقت آتیش انداختی به دل اون پسر، ولی خوب دیگه هرچی بود تموم شد ، از این به بعد مونسش می شی جبران می کنی، خیلی درد کشید باران، هرچی می پرسیدم طفره میرفت، گفت می خوای فکر کنی، می دونستم گذری این قهرتون ، اولش ماهم داشتیم این برنامه ها رو ، ولی وقتی پریشونیشو می دیدم تاب نمیاوردم مادر ، من کاری ندارم بینتون چی گذشته ولی مطمئنم دیگه نمی ذاره یه روزم ازش دورباشی، فقط تنها کاری که باید بکنیم رسمی کردن عقدتون ...
اخمامو تو هم کردمو به خودم لرزیدم،آخرش بازم چیزی که اون توماژ می خواست شد، عجیب تازگی ها همه چی بر وفق مراد اون تموم میشد!
بیان جون اینارو که گفت، بوسه آروومی روی پیشونیم گذاشتوبا گفتن استراحت کن دخترم از اتاق بیرون رفت ...

وقتی بیان از اتاق باران بیرون اومد دل تو دلش نبود که ببین چی شده ، به کارای بچه گونه اون موقع هاش خندید...
داشتن باهم صحبت می کردن که سعید از راه رسید... بلند شدو با ابروهای گره کرده رفت سمتش...

-کجاست آقا توماژ؟
-خیلی براتون مهم ؟
-معلوم که مهم، الان کجاست؟
-بفرمائید از این طرف...
خودشم دنبالش راه افتاد، انگار داشت دزد ناموسش رو همراهی می کرد، همچین اخم کرده بودو آماده انفجار بود که هر کی می دید ،فکر می کرد می خواد سعید و در جا خفه کنه ...
سعید در اتاق بارانو بازکردو رفت سمتش ، باران به محضی که اونو دید چشماشو بست ..
-باران بابا خوبی ؟
باران اخمی کردو صورتشو کاملا" به چپ متمایل کرد ...
-چی شد یهو؟ بردیا گفت تو اتاق بی هوش شده بودی ...
توماژ با صدای خش داری آرووم گفت:
-اون خبرمون کرد، اگه یکم دیرتر رسونده بودیمش اوضاعش بحرانی میشد...
-ممنون ، زبون تشکر ندارم...
-تشکر لازم نیست، یکمی هواشونو داشته باشین خودش کافی ...
-کار ما از این حرفا گذشته توماژ خان ...
-یعنی چی که گذشته ، اون مگه دخترت نیست؟
-توماژ خواهش می کنم ولش کن ، ارزش بحث کردن نداره...
توماژ برگشتو مشت گره کردشو به دیوار کوبیدو نفسشو پر صدا بیرون دادو دوباره روشوبه سعید کرد..
-دیدیش حالا دیگه برو، دکتر گفته نباید بهش استرس وارد بشه ، خواهش می کنم برو...
-تو چیکارشی پسر ؟ یه مدت اومده خونت ،مراقبش بودی، محرمت شده ،اما حالا دیگه برگشته خونه خودش، حالا دیگه صاحب اختیارش منم می فهمی ؟پس دور برندار...
توماژ عصبی دندوناشو روی هم کشیدو حمله برد سمتشو یقه شو محکم گرفت...
-ببین منو اینی که الان جلوت ایستاده هنوزم محرم اون دختر ، پس الان همه کسش، پشتو پناهش ، تکیه گاهش ، شوهرش ، پدر بچش همه اینا الان منم فهمیدی؟

سعید با بهت نگاهی به باران انداختو خیز برداشت سمتشو با غیض بهش گفت:

- این چی داره می گه باران !؟
توماژ یه قدم بلندبرداشتو سرشونه سعیدو گرفتو برش گردوندسمت خودش و براق تو صورتش گفت:
- این دختر حالش خوب نیست، بهت گفتم برو گفتم نمی خوام زنم آسیب ببینه ، گفتم یا نگفتم ؟
- ولم کن مرتکیه داری پاتواز گلیمت دراز تر می کنیا...

سعید مرد به نسبت درشت اندامی بود با قد بلند که با سنو سالش سنخیتی نداشت ولی با این حال در مقابل توماژ حرفی واسه گفتن نداشت، خواست جلوش قدعلم کنه ولی توماژ مچ دستشو گرفتو با چشمای به خون نشسته سرشو تو صورت سعید آوردو ازبین دندونای کلید شده با صدای خفه ای گفت:

- بیا بیرون تا حالیت کنم عوضی ، نمی خوام جلوی اون دختر باهات دهن به دهن بشم ...
- ولم کن مردک، توکی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی ؟
- اگه همین الان از این اتاق بیرون نیای ، مجبور می شم به زور ببرمتو اون وقت ممکن پای پلیسم وسط کشیده بشه !
باران بیچاره تموم مدت با تنی لرزون شاهد نزاع سعید با توماژو بودو قلبش تو سینه شدید می کوبید ...
سعید که فهمید اوضاع خراب تر از اونی که فکرشو می کنه با توماژ همراه شد و باران تنها موند ...
پاشونو که از در بیمارستان بیرون گذاشتن رو کرد به سعیدو با تحکم حرفشو ادا کرد...

- برای همیشه پاتو از زندگی اون دختر بیرون بکش، من همه چی رو می دونم، از همه کثافت کاریات باخبرم بی شرف، پس واسه همیشه برو وفکر اینکه بخوای یه بار دیگه آزارش بدیو از سرت بیرون کن ...
سعید به خودش لرزیدو زانو هاش شل شد ، توماژ استیصالو از رفتارش خوند، دلش می خواست با دستاش خونشو بریزه اما اون بیشرف روحشم نجس بود ...
قفسه سینش بالاو پائین می رفتو رگای گردنش شدید متورم شده بود ...

- تا آخر هفته یه عقد مختصر می گیریم ، باید بیای، یعنی مجبوری که بیای، برات کارت دعوتم می فرستم پدر عزیز، می یایو رضایت می دیو واسه همیشه تنو روح نجست رو از زندگی اون دختر بیرون می کشی، باران که زنمه ولی بردیا رو هم می یارم پیش خودم، حیف اون بچست که با یه کفتاری مثل تو زیر یه سقف باشه، فکر کنم حرفام به قدر کافی واضح بود، پس نیازی به تکرار نیست سعید بردبار ....
- واسه خودت چی فکر کردی هان ؟فکر کردی گنده لات محلی ؟ یعنی من انقدر احمقم که بچمو دست یکی مثل تو بسپرم ؟
توماژ اینبار عصبی تر از قبل شدو حمله برد سمتشو یقشو گرفتو از زمین کندش ، بعدم قهقهه بلندی زد ...
- آخ ببخشید یادم رفته بود جناب بردبار که باران دخترت ، من شرمندم، نه اینکه ما تو قاموسمون اینجور بی ناموسی نیست ، یادم رفته بود توی بی شرف هم می تونی پدرش باشی ...

توماژ به خودش لرزید، خیلی سعی کرد که با اون دهن به دهن نشه، خیلی خودشو کنترل کرد که حرفی از اون جریان نزنه ، حتی به زبون آوردن اون وحشی گری براش دردآور بود، ولی اون کثافت بد منطقشو خراش داده بود !

- برو عوضی ، واسه همیشه برو، برو تا کاری نکردم که تا ابد اون نعش کثیفت گوشه زندون بپوسه، من فقط به حرمت آبروی اون دختر چیزی نمی گمو کاری نمی کنم وگرنه به همون خدای احدواحد همینجا نفستو می گرفتم ...
سعید نفس نفس می زدو تقلا می کرد تا از زیر دستاش بیرون بیاد امابی فایده بود توماژاون لحظه به معنی واقعی کلمه مثل یه ببر زخمی شده بود ...
- این آروز رو به گور می بری پسر حاجی، حالا که این بازی رو شروع کردی محال بذارم دستت به اون دختر برسه !

رهاش کرد به عقب هلش دادو بعد دستشو زیر گلوش گذاشتو محکم فشار داد ، چشمای سعید از حدقه بیرون زده بودو حس تلخ خفگی هر لحظه بیشتر باورش می شد..

- واسه بار آخر می گم تو اون روز می یای و بعدش برای همیشه از زندگی اون دوتا بچه کنار میری ، اگه غیر این باشه باور کن کاری می کنم که هرلحظه آرزوی مرگ کنی...
دستشو از زیر گلوی سعید بیرون کشیدو نفسشو پر صدا بیرون فرستادو بعد نرم ازش دور شد ...

***
بعد ترخیص باران از بیمارستان، توماژ تقریبا" آرووم شده بودو همه فکرش دنبال برنامه های رسمی کردن عقدشون بود، حتی شبی که باران رفت پیششو باز با التماس ازش خواست که ازش نخواد که تن به این ازدواج بده ، توماژ با تحکم بهش گفت که دیگه نمی خواد چیزی در این مورد بشنوه و چه باران بخوادو چه نخواد باید این ازدواجو قبول کنه، در واقع با اون رفتارای باران راه دیگه ای برای توماژ نمونده بود ، بارانم وقتی دید توماژ تو تصمیمش مصمم و با اون بچه دیگه عملا" راه فراری براش نیست دیگه سکوت کردو از خدا خواست تا خودش هواشو داشته باشه ، دیگه بریده بودو ادامه این کشمکش و تقلا خارج از توانش بود، دیگه باخودش کنار اومده بود که باید این سرنوشتو بپذیره و لااقل تازمانی که توماژ از همه چی با خبر بشه خوشبخت زندگی کنه !!!

شب عقد سعید اومد ، ولی چه اومدنی بوی گند الکلی که تا خرخره خورده بود مشام همه رو آزار می دادو اخمای گرده کردش اعصاب همه رو متشنج کرده بود ولی به هر حال رضایت دادو اونا به عقد هم در اومدنو بعد بی هیچ حرفی رفت، باران حتی یه قطره اشکم نریخت ، نه از بی مادری نه از بی پدری، همین که توماژو داشت براش یه دنیا بود ...
بعد از اون شب قرار شد برای یه مدت باران با توماژ تو طبقه دوم همون خونه زندگی کنن، بردیا هم اومدو همخونه حاج صلاحو بیان شد ...
مراسم ازدواج روژینم براشون یه خاطره خوب شد...

اون روز باران با توماژ واسه تعیین جنسیت نی نی رفته بودن ...
تا اون روز که باران وارد هفت ماهگی شده توماژ اجازه نداده بود باران حنسیت بچه رو متوجه بشه و هر بار که باران با هزار خواهشو تمنابهش می گفت که می خواد برای بچه سیسمونی آماده کنه توماژبازم طفره می رفتو این اجازه رو بهش نمی داد و می گفت" من نمی خوام فعلا" بدونم، یه رنگی بخر که هرچی شد بتونه بپوشه دیگه " و با این حرفش همه رو به خنده می انداخت ...
ولی شب قبل باران مصر ایستاد که باید همین فردا جنسیت بچه معلوم بشه ،توماژ بازم طفره رفت ولی باران اینبار کوتاه بیا نبودو بالاخره تونست اون کله شقو راضی کنه ...

توماژ اخماشو توی هم برده بودومدام دوروبر باران وول می خورد ، تو این مدت زیاد پیش نمی اومد که اجازه بده باران با اون وضعیت از خونه بیرون بیاد به خصوص تازگی ها که شکمش برجسته هم شده بودو حسابی تو چشم میزد، امروزم که حسابی با اون شنل سفید خوردنی شده بود دیگه توماژ در معرض انفجار بود...

- حالا مجبور بودی اینو بپوشی ؟
- مگه نمی بینی سرد، خوب بچم سردش می شه ...
توماژ یه لبخند نصفه زد، با انگشت اشاره گوشه لبشو خاروندو با طعنه گفت:
- تونگران اون نباش، اون تو اونجایی که هست حسابی جاش امن، تو به فکر من باش که اگه یکی رو کشتم باید بی بابا این نی نی عزیزت رو بزرگ کنی ...
- توماژ توداری حسودی می کنی ؟
- من ؟! حسودی ؟ به این !

همچین دهنشو کج کردو با لحن مسخره ای گفت این ،که انگار داره در مورد یه موجود نفرت انگیز حرف می زنه ...

- توماژ ولی قشنگ معلوم تو داری به اون حسودی می کنی ...
اینبار اخماشو تو هم کشیدو دستاشو توی جیب شلوارش گذاشتو گفت:
- خوب که چی ! بگم آره تو دیگه محلش نمی ذاری مثلا"؟
باران باچشمای گرد شده به توماژ که مثل یه نی نی کوچولو که اسباب بازی شوازش گرفتن بغض کرده نگاه کردو ابرو شو بالاداد...
- خدای من، توماژ توانقدر بد بودی من نمی دونستم، بچه خودتم هست انگارا!
توماژ برگشت که به باران یه چیزی بگه که یه جوونکی رو مشغول دید زدن عزیزش دید و دیگه تحملش تموم شد...
- پس کی نوبتت میشه مگه نگفتی نفر دومی ...
باران بازم باتعجب نگاهش کردو گفت:
- آره گفتم روانی، اما هنوز نفر اول نرفته تو ...

توماژ خودش متوجه حال خرابش نبود اما چهره ش عجیب خنده دار شده بود، بالاخره بعد نیم ساعت نوبتشون شدو رفتن داخل، تاحالا هربار باران واسه معاینه پیش دکتر خودش میرفت یابیان باهاش همراه میشد یا روژین ، ولی حالا که خودش اومده بود جدی جدی داشت باورش میشد که همه چی واقعی و صدای نبض اون موجود کوچولو بهش آرامش داد ، دکتر رو کرد به بارانو گفت:

- خوب خانم وضعیت بچه خوب و نرمال و وزنش هم ایده آل ، از جنسیتش باخبرین دیگه ؟
- نخیر ...بار قبل که واسه سونو اومدم از جنسیت بچه نپرسیدم ...
- چه جالب ، مادرا به محض ورود اولین چیزی که میپرسن جنسیت بچست ...
- خوب ایشون راضی نبودن منم قبول کردم ...
دکتر خنده ای کردو رو به توماژ گفت:
- نکنه این مشکل جدید گریبون تورو هم گرفته پسر ؟
توماژ نگاهی مات بهش انداختو منتظر توضیح بیشترش شد ...
- تازگیا پدرا ظاهرا" از شنیدن این خبر که بچشون پسره زیاد راضی نیستن ! گفتم شاید شما هم واسه همین راضی به این امر نبودین!
دکتر اینو گفتو خندید ولی بند دل توماژ پاره شد، این یه شوخی نبود، جدی جدی دلش نمی خواست پسر باشه !
- منظورتون چیه دکتر؟
- هیچی دیگه باید بگم متاسفانه پسر ...
بازم خندید ولی انگار با این حرفش روی سر توماژ یه سطل آب جوش ریخت !!!
- مطمئنین جناب دکتر ؟
دکتر با موس اشاره ای به نقطه مورد نظر کردو رو بهش گفت:
- هنوزم شک داری ؟

توماژ ناباورانه به صفحه خیره شد ، تا اون لحظه به صفحه نگاه نکرده بود ولی حالا می تونست دستو پا و همه اندام اون موجود کوچولو رو ببینه و درست برعکس چیزی که تصور می کرد یه چیزی تو وجودش جوشیدو خنده رو به لباش آورد ...

- آره دکتر حالا دیگه کاملا" مطمئن شدم ...

وقتی از اونجا بیرون اومدن یه حسو حال دیگه ای داشتن ، باران خوشحال بودو توماژم دیگه اون حس غریب چند ساعت پیشو نداشت، اون شب کلی باهم خوشگذروندنو آخر سرم با دست پر برگشتن خونه و خبر پسر بودن اون تازه واردو به همه دادن ...

داشتن باهم بحث میکردن، باران می گفت اسم بچه بامن ، توماژ ولی می خواست اسم پسرش رو خودش انتخاب کنه ...
- باران ببین جون من اذییت نکن ، حالا که پسر شد ،ماهم پذیرفتیم ، ولی بذار اسمشو من بذارم ...
باران اخم نمکی کردو با یکمی عشوه و ناز گفت:
- خوب حالا می خوای چی بذاری ؟
توماژ سرشو جلو آوردو موهای بارانو بوکشیدو چشمای خمارشو بهش دوخت ...
- می خوام هر بار صداش کنم یادتو رو برام زنده کنه، می خوام بشه نفس دومم واسه اون موقعهایی که نفس کم می یارم ، بشه نفس روز مبادا، می خوام وقتی صداش می زنم یاد تو بیفتم ...
خون زیر پوست باران جوشید، از این همه حسی که توماژ بهش داشت غرق لذت شد و تنش داغ ، آرووم چشمای درشتو عسلی شو بهش دوختو لبشو به دهن گرفتو بعد نفسشو بیرون دادو دست توماژو گرفتو روی برجستگی شکمش گذاشت ...
- باشه ، بگو می خوای چی صداش کنی ؟
- دوست دارم اسمش رو بذارم بارمان، تو دوست داری ؟
باران خندید ، از اون خوشگلاش ،که لبو دهن خوش فرمش رو به نمایش می ذاشت ...
- قشنگ، دوستش دارم عزیزم ...
توماژ چشماشو که دیگه داشت می رفت پر اشک بشه از باران گرفتو سرشو روی شکمش گذاشتو نی نی شو نوازش کرد...
- بابایی فدات بشه ، خوبی بابا؟ کی می یای شاهزاده من، بیا می خوام نفسم بشیا ...
باران از این همه عشقی که توماژ داشت نثار خودشو اون کوچولوی توی شکمش می کرد دچار یه حس غریبی شد ، تا کی می تونست این عشق آسمونی رو داشته باشه ! این سوالی بود که همیشه ذهنشو پر می کرد ...
***
توماژ چشماشو بست ، یاد اون شبی افتاد که باران دردش گرفت، که چطوری رسوندش بیمارستانو تا صبح پشت در اتاق مثل مرغ سرکنده این طرفو اون طرف می رفت تا بالاخره بیان خبر آورد که بارمانش به دنیا اومده، تا وقتی بارانو آوردن خونه و همه غرق لذت بودنو هرکسی یه جوری می خواست عشقشو به این تازه وارد کوچولو ابراز کنه، یاد شعرای قشنگ حاج صلاح ...یاد نوازشا و دعاهای تموم بیان... یاد قربون صدقه های وقتو بی وقت روژینو یاد بازی های کودکانه بردیا بانفسش ، یاد حسادتای بی دلیل خودشو یاد ترس مامان کوچولویی که حتی ترساشم شیرین بودوقتی می گفت می ترسه نفسشو بغل بگیره ...

حالا همه اینا گذشته بود، بارمان حالا 6 ساله شده بودو برای خودش مردی شده بود، قدو بالاشو موهای پرو مشکیش به خودش رفته بود، اما رنگو حالت چشماشو از باران داشت، حالا شده بود عشق جفتشون، ثمره این عشق داغشون و پاداش صبوری شون ...
سعید بعد اومدن باران و بردیا به خونه حاج صلاح از اون محل رفتو حتی دیگه سراغی هم از اونا نگرفت، بردیا درسش رو جدی گرفتو حالاهم داشت ترم دو گیاه پزشکی رو توی دانشگاه اصفهان تموم میکرد، توهان با طناز چند سالی بود ازدواج کرده بودنو یه دختر خوردنی به اسم می گل داشتن، هوژانو بارینم همون سالا برگشتن زادگاه بارین، حاج صلاحو بیانم ولی هنوز تو اون خونه قدیمی دوران خوشی شون رو می گذروندن...
خودشو بارانم حالا دیگه مستقل زندگی می کننو روزوشب از با هم بودن لذت می برن، تازگی ها هم با اضافه شدن دوقلو های روژین که بعد از چند سال درمان نازایی تونسته بود صاحب بچه بشه خونواده شونو بزرگترو گرم ترم کرده ...
بعد دنیا اومدن نینا و نویان ، دخترو پسر دوقلوی روژین بارمان مدام بهونه می گیره که باید یا یه خواهر داشته باشه یا برادر، ولی هر بار یا باران طفره می ره یا خودش به یه بهونه ای سر بارمانو گرم می کنه تا از این افکار بیرون بیاد ولی بدشم نمی یاد با دنیا اومدن یه دختر موفرفری جمعشونو تکمیل کنه ...
دفترو کناری گذاشتو چشماشو بست هرچند تا رسیدن به باران راه سختی رو گذرونده بود اما حالا از داشته هاش عجیب دلش گرم بودو رضایتش تکمیل ...
فردا 11 اردیبهشت بودو تولد بارمان، بارانم رفته تا برای فردا یه سری وسیله بگیره، توماژم قرار توی خونه یه سری کارارو سرو سامون بده که به کل همه چی با یادآوردن اون همه خاطره از ذهنش پرید ...
ساعت مچی روی دستش رو تاب داد ... به باران و بارمان یاد داده بود مثل خودش وقت شناس باشن، این یه جور قانون نانوشته بود ، واسه همین طبق ساعتی که باران گفته بود تا ده دقیقه دیگه باید می رسید...
سریع مشغول شد، با خودش خندید ...مردک تو این ده دقیقه مثلا" می خوای چیکار کنی ؟ از هیچی که بهتره ، می تونم لااقل یکمی به آشپزخونه برسم اینطوری تنبیهمم کمتر میشه ...اینو گفتو بلند بلند خندید...
امروز روز کلاس کاراته بارمان بودو تا 8 کلاس داشتو بعد با سرویس می اومد خونه ، تا اون موقع هم می تونست با باران خلوت کنه، یاد بار اولی افتاد که بارمان کلاس داشتو بعد یه مدت که البته به هفته نمی کشید تونسته بود یه دل سیر با باران حرف بزنه و حسابی خجالت زدش بکنه، اما وقتی بارمان از کلاس برگشتو به قیافه جفتشون نگاه کرد رو کرد بهشونو گفت:
- از این به بعد خواستین همو بغل کنین بعدش یه نگاهی تو آینه به خودتون بندازین ، اه اه حالم بد شد ...
باران یه نگاهی به توماژ انداختو توماژم یه نگاهی به باران ، باران بیچاره که تایه ساعت روی اینکه از حمام بیرون بیادو نداشتو توماژم حسابی خودشو توی اتاقش حبس کرد ...پر رو بود دقیقا"مثل خودشو خیلی راحتم همه چی رو به زبون میاوردو بارانو واقعا" خجالت زده می کرد ، اما حسابی عشق عمه و داییش شده بود این ورووجک زبون دراز ...

زنگ در خونه رو زدن ، توماژ پیشبند بسته رفت سمت درو بارانو از تو چشمی در دید ... درو آرووم باز کردو کناری ایستاد...
-چطوری نفس؟
-باز گفتی! من دوست ندارم یه اسم مونث غیر اسم خودم روم بذاری ، بدم می یاد خوب ...
-بازم خشنی عشقم، باز تو لکی گلم، باز چی شده اخم کردی خانم؟ باز کی به بارانم گفته بالای چشمت ابرو، آخه بی انصاف تا کی قراره ناز کنی من ناز بکشم، آخه بی مرام تاکی من باید حسرت به دلم بمونم ...
توماژ می گفتو باران باچشمای گرد شده و دهن باز نگاهش می کردو مبهوت این شیوایی کلامو روداری صاحب این الفاظ بود!
-توماژ روتو برم به خدا، تازه دوروز نیست گذشته ها! یه سری به خودت بزن، سرگیجه گرفتم به خدا ...
توماژ خندید، چقدر دلش واسه یه گاز گنده از اون لپای سرخ باران تنگ شده بود، کاری که باران ازش نفرت داشت ولی به خاطر دل توماژ اون وقتایی که حسابی می دید دیگه تابو تحمل نداره یه مجوز با کلی نازو ادا براش صادر می کرد...
-الهی دورت بگردم، توماژ به فدات خانم خوشگل من، من دیونتم عزیزم ، هنوز بعد اینهمه سال نمی دونی نفسم بستس به نفسات؟حالا هی ازم دریغ می کنی ...
باران می خندید و کیف می کرد از اینکه توماژ هنوزم احساساتش رو انقدر راحت به زبون میاورد درست برعکس همه مردا و خودش هنوز عذاب می کشید که چرا برعکس همه زنا دیگه نمی تونست راحت احساساتش رو نشون بده ، اما هر بار اینو به توماژ میگفت ، اون حسابی دلداریش می داد وبهش میگفت نیازی نیست بگی من چشماتو از خودتم بهتر میشناسم انقدر عاشقن که باعث می شه من خوب حرفشون رو بفهمم ...
-خوب حالا ، شیرین زبونی بسه، بگو ببینم چیکاراکردی ؟
-هان؟ چیز... می دونی !!!
-هان ، چیز ، می دونی ، یعنی اینکه هیچ کاری نکردی، باشه پس منتظر یه جریمه درستو حسابی باش...
-خیلی نامردی، آخه مگه نوکر گیر آوردی ؟
-تو چرا شک داری که من نامردم هان؟ خوب معلوم نامردم، من یه شیر زنم آقا...
-الهی فدای این شیر زنم بشم، میشه یکمی شو هم واسه ما کنار بذاری ؟
-توماژ می کشمتا، بابا تو دیگه دست چرچیلو هم از پشت بستی ...
-باران ...
-بفرمائید ...
-میگم اون موجود مخل آسایش کی می یاد؟
-الهی بمیرم برات که چقدرم جلوی اون مراعات می کنی ...
-خدا بگم این نژاد مارو چیکار کنه ، بابا من هنوز مزه هیچی رو نچشیده بودم این ورووجک سروکلش پیداشد، هنوزم که هنوز حاجیم از این مسئله شاکی ...
باران دستشو جلوی دهنش گذاشت تا خنده تو دلیش صدا دار نشه و بعد خودشو مشغول کاراش کرد...
اومد کنارشو ایستاد، تحمل اینکه یه دقیقه توی خونه باشه وکنارباران نباشه عصبیش می کرد، بدجور بهش وابسته شده بود، این نفسای که می گفت به نفسات بستس واقعا"بسته بود، بدون باران نفس کشیدن براش بی معنا بود...
ساعت نزدیک 8 بود، به عقربه ساعت نگاهی انداخت، هرچی هم که می خواست جلوی توماژ دلتنگی شو واسه بارمان نشون نده بازم بعضی وقتا از دستش در می رفت، امشبم از اون شبا بود، ولی سعی کرد آرووم باشه تا پسرش از راه برسه ...
بالاخره هم اومدو مثل یه بمب ساعتی همون دم در منفجر شد ...
-سلـــام ، مامیییی ، باباییی .... کوشین پس ؟؟؟؟
انقدر جیغ زدو بالاو پائین پرید که جفتشون از سرو صداش عاصی شدونو باهم توپیدن بهش ...
-سر آوردی پسر ؟ چته باز ؟
-بارمان مادر چرا اینطوری می یای تو آدم می ترسه ...
اخمی کردو کناری ایستاد ...
-اصلا"با دوتاتون قهرم ، کاش می شد خونه نیام، اصلا" دلم می خواست همونجا بمونم، اصلا" دوستتون ندارم، می خوام برم تنهایی زندگی کنم ...
توماژ دستاشو توی جیبش بردو پفی کردو با صدای عصبی رو بهش گفت:
-پس چرا نمی ری پسرم گلم هان ؟تو که هنوز ایستادی! برو بابا قربونت بشه ، برو بذارمنم یه دل سیر این مامانتو ببینم عزیزم ...
بارمان اومد جلو ، دستشو به کمرش زدو بدون هیچ خجالتی زل زد توچشمای توماژو گفت:
-شرط می بندم تا همین یه دقیقه پیش داشتی نگاش می کردی اونم از نزدیک نزدیک ...
توماژ همینطور با دهن باز به این ثمره عشقش نگاه کردو بعد چشم دوخت به باران، بارانم شونه ای بالا انداختوگفت:
-وقتی می گم مراقب باش، یعنی مراقب باش شوخی که ندارم باهات، شده یکی عین خودت !!!
بارامان اینو که شنید ابروی واسه باباییش بالا انداختو راهشو کشیدو رفت تو اتاقش...
باران توآشپزخونه مشغول سرخ کردن همبرگرای خونگیش بود که پدرو پسرو پشت میز دید ...
-به به ، فعلا" صلح بر قرار شده انگار!؟
-چیکار کنم مامی جون، می یاد منت کشی دیگه ، منم که دل نازک ...
-مرده شور این دلمو ببرن که شده آلت دست شما دوتا، این دفعه قهر بکنین ،ببینم کی می یاد منت کشی !
بارانو بارمان جفتشون از ته دل خندیدن، این تهدیدو دقیقا" هربار بعد منت کشی ازشون اعلام می کردو بعد به ساعت نکشیده یادش میرفت ...
-ببند نیشتو ...
بارمان از اخمای تو هم رفته توماژ لجش گرفتو اونم اخماشو تو هم بردو جفتشون سرشونو زیر انداختن ، باران برگشتو نگاهشون کرد، دلش ضعف رفت برای نفساش ، تکونی به پیشبندش دادو رفت سمتشون ، عاشق وقتی بود که بارمان سرشو زیر مینداختو اخم می کردومی مرد واسه وقتی که توماژ اخم می کردو چهرش جدی میشد، ولی بازم مظلومیت ازش می بارید...
سرشو جلو آوردو زیر گوش توماژ گفت:
-می خوای دیونم کنی اینطوری اخم کردی ؟
توماژ یه لحظه سرشو بالا آوردو همونطور اخمالو نگاهش کردولی سریع نگاهشو دزدید...
-فدای کی بشه باران وقتی اینطوری اخم می کنه هان ؟
توماژ روشو ازش گرفت ، اونم فرصتو غنیمت دیدو گونه شو گرم بوسید،بعد رفت سراغ بارمان ، اخمای اونم عجیب توهم بود، اونو هم بوسیدو برگشت به کارش ادامه بده ، که صدای سرفه مصلحتی جفتشون مجبورش کرد برگرده و نگاهشون کنه ، جفتشون دستشونو روی اون ور گونه شون گذاشته بودنو منتظر بقیه ش بودن ...
باران سری تکون دادو برگشت سمتشون تا کارنیمه تمومو تموم کنه ...
توماژ صورتشو به گوش باران نزدیک کردو گفت:
-اونطوری سبک سنگین میشه خانم، باید همه جا عدالتو رعایت کنی !!!

روی تخت اتاقشون دراز کشیده بودن ، توماژ دستشو زیر سرش گذاشتو متمایل شد به سمت باران ...
-خانومی ؟
-جون دلم ...
-نمی خوای هنوزم چیزی بگی ؟
باران با تعجب نگاهش کرد !
-این همه سال سکوت خستت نکرد باران؟
باران سرشو زیر انداخت، خسته بود چرا، خیلی هم خسته بود، تکو تنها بدون داشتن همچین حامی ، بزرگترین مشکلش رو حل کرده بود ولی حالا دیگه خسته بود!
به چشمای توماژ نگاهی انداخت، قد تموم دمو بازدمش اون موجودو دوست داشت، ناخودآگاه خندید...
-خنده هات دنیایی واسه خودش دختر، ویرونم می کنه ...
-خیلی دوستت دارم توماژ...
اینو گفتو یه نفس عمیق کشیدو کاملا" روشو به سمت اون کردو باهاش چشم تو چشم شد ...
از اولم به توماژ اطمینان داشت ولی روی اینکه بازم بخواد اونو سپر بلا کنه رو نداشتو خودش با اون مشکل کنار اومده بود، اما حالا حس می کرد دیگه وقتش شده که واقعیت رو بگه ، چند تا نفس عمیق کشیدو دستای توماژو توی دست گرفتو گفت:
-واقعا" می خوای بدونی ؟
-آره خانومی می خوام بدونم، تا حالا اصراری واسه اینکه بدونم پشت اون چشمای عسلی همیشه مضطرب چی می گذره نداشتم ،اما الان دلم می خواد بدونم...
-باشه ، فردا برات همه چی رو می گم ...
توماژ بهش با خنده محزونی نگاه کرد و بعد دستشو بالا آوردو بوسه نرمی روی انگشتاش زدو با گفتن خوابای خوب ببینی چشماشو بست ...

***
-مامی داریم کجا میریم ؟
-صبر کن بارمان جان تو که از بابایی تم عجول تری پسر !
-آخه نمی گین کجا میرین آدم یه جوریش میشه خوب !
-چطوری مثلا"؟
-قلقلکش می یاد، هی دلش می خواد سوال کنه...
-نه دیگه بابایی، اگه بخوای اعصاب مامانتو بهم بریزی بگو تا از همین جابرگردیم ...
-باشه بابا دیگه هیچی نمی گم ، قول می دم...
-آفرین پسر خوب، ساکت باش تا برسیم...
چند دقیقه بعد رو بروی یه درب سفید رنگ بزرگ ایستادن ...
" مرکز ترک اعتیاد..... "
توماژ سری تکون دادو به باران خیره شد و منتظر توضیحش موند ...
-فکر می کنی آوردن بچه اونم اینجا کار درستی باشه ؟
-بهش می گیم اینجا بیمارستان، کسی اینجاست که واسه دیدنش لحظه شماری می کنه ، دیگه نمی تونستم بهش قول آینده رو بدم ...
توماژ دوباره نگاهش کرد و نفسشو پر صدا بیرون داد ...
-بارمانم مامانی تو ماشین بشین تا ما بریم اون کسی رو که خیلی دوست داره پسرمو ببینه و یه عالم کادو واسش خریده رو بیارم باشه عزیزم؟
بارمان با ذوق تو جاش تکونی خورد و قول بلندی هم بهش داد ...باران سمت صندوق عقب رفتو بسته ای رو که قرار بود به بارمان هدیه بشه رو با خودش برد...
تو حیاط منتظر بودن تا اون شخص بیاد، توماژ آرووم یه گوشه ایستاده بودو حرفی نمی زد، باران بهش نزدیک شد، می تونست حالو روزش رو درک کنه ، درواقع حرفی واسه توجیح کارش نداشت باید می ذاشت توماژ خودش برای بخشیدن یا نبخشیدن اون تصمیم بگیره...
-اون روزو یادت می یاد ؟
توماژ با استفهام نگاهش کرد ...
-همون روزی که رفتمو گفتم دیگه نمی تونم ، دیگه نمی خوام باهات بمونم، اون روز رو یادت هست؟
-خیلی سعی کردم یادم بره،اما خاطرش حس می کنم هنوز ته ذهنم زندست ...
-اون روزو چی ، همون روزی رو که قبل از ازدواجمون بازم خواستم توضیحی بدم خودت نخواستی که چیزی بشنوی ، اونم یادت هست؟
-آره خوب یادم، همیشه تلخی های زندگی مثل حکاکی روی سنگ تو پس زمینه ذهن آدم می مونه ، هرچی هم که بخوای نمی تونی پاکشون کنی...
-مشکلم همین بود توماژ ، مشکلی که به خاطرش الان اینجاییم ...
-هیچ وقت نخواستم تو فشارت بذارم، انقدر تو زندگیت تحت فشار بودی که دلم نیومد منم بشم یه فشار مضاعف، می فهممت باران، حتما" انقدر دلیلت برای خودت محکم بوده که ازم پنهونش کردی ، پس نگران هیچی نباش، رنگ به روت نمونده، من بهت ایمان دارم خانومی، می دونم راه اشتباه نمیری ...
باران یه نفس عمیق کشید، هیچ وقت نفهمید درک بالای توماژ از عشق زیادی بود که اون بهش داده ! یا از شخصیت ذاتیش ! ولی هرچی که بودتا ته دنیا می شد بهش تکیه کردو از بودن همیشگیش مطئمن بود ...
-ممنونم توماژ...
توماژ خنده مردونه ای کردو گفت:
-خوب حالا تا کی باید منتظر بمونیم؟
باران به گوشه از حیاط خیره شد ...
-داره می یاد اوناهاش ...

توماژ دستاشو توی موهای پرش بردو نفسشو پر صدا بیرون فرستاد ... باران بود تو یه جلدخاک گرفته ، چیزی که جلوی روش بود سی سال بعد بارانو براش تداعی می کرد...
-این ... این خانم، این مادرم توماژ ....
توماژ نگاهی به تارا انداخت، به باران خاک گرفته، با سر سلامی داد ، زن هم سلام کرد...
-مادر اومدیم با خودمون ببریمتون ، بارامان بیرون منتظر شماست ...
تارا به توماژ نگاهی انداخت، به مردی که یه مرد به تمام معنا بود، سرشو زیر انداختو سعی کرد بغض توی گلوشو همونجا خفه کنه ... اینکه قرار بود پیش دخترش ، پیش نوه عزیزش که تا حالا فقط عکساشو دیده بود برگرده زیادی براش بزرگ بود ...
-ممنون پسرم، نمی دونم باید چی بگم!
-لازم نیست چیزی بگین، فقط راه بیفتین ، بارمان منتظر شماست...
باران با اشک جمع شده توی چشماش به اونا نگاه می کردو بغضش رو فرو می داد، از توماژ غیر اینم بعید بود، اما باران بازم مثل همیشه برای داشتنش سربه آسمون بلند کردو تشکر عمیق از معبودش بابت داشتن اون دلشو آرووم کرد ...
بارمان چشم دوخت به زنی که همراه مامانو باباش از اونجا بیرون اومدن، دستگیره درو گرفتو آرووم پیاده شدو خیره شد به اون زن ...
تارا جلو اومدو به بارمان نزدیک شدو بعد روی زمین زانو زدو دستاشو از هم باز کرد...
-خوبی مادر ؟ فدای اون چشمای عسلیت ، چقدر شبیه مادرتی پسر نازم...
بارمان با دستای کوچولوش صورت تارا رو نوازش کردو بعد یه خنده قشنگ نشست روی لباش...
-شما چقدر شبیه مامان بارانی !
تارا ته دلش شیرین شد، بعد اونهمه تلخی این شیرینی زیادی داغش کرده بود!
-برای اینکه من مامانشم، مثل اون که مامان تو هستش گلم ...
بارمان بازم خندید، صورت نازش عجیب خوردنی شده بود...
-اینا مال من مامانی ؟
تارا بسته ای رو که باران بهش داده بودو طرف بارمان گرفتو گفت:
-آره نفسم همش مال تو، دوستش داری ؟
-بله دارم ...
تارا بارمانو بغل گرفتو بوسیدو اشک ریختو اشک ریخت ...

***
-خوابید باران؟
-آره ، قرصاشو دادم، دکترش سفارش کرده توی محیط خیلی آرووم باید باشه تا دوباره به اون مواد رو نیاره، انگار هنوز بیرون اومدن از اونجا براش زود بوده !
-اینجا کنار تو و بارمان که باشه بهت قول می دم زودترم خوب میشه، نگران هیچی نباش خانومم ...
-ازت ممنونم توماژ...
-تشکر واسه چی عزیزم ؟بیا بریم تو سالن اینجا حرف می زنیم ممکن صدامون اذییتشون بکنه !
-باشه بریم ...
باران با دوتا فنجون قهوه برگشت توی سالنو کنار عشقش نشست، ساعت روی دیوار نیمه شبو نشون می داد، فردا تعطیل بود ونیازی نبود نگران دیر خوابیدنشون باشه !
-توماژ باید حرف بزنیم ...
-بگو می شنوم...
-چند باری توی خیابون دورو برم دیده بودمش ، ولی همش حس می کردم فقط توهم بوده، اما اون روز وقتی جلوی در خونه قبلی مون دیدمش شوکه شدم، رفته بودم تا از نگین دوستم برای مراسم عقدمون دعوت کنم ، اونجا ایستاده بود، اما شبیه همه چی و همه کس بود غیر مامان تارایی که اون روز رفت ...
فنجون قهوه رو از روی میز برداشتو به بخاری که ازش بلند می شد خیره شد ...
-اومد جلو ،ازش ترسیدم، همون طور از دوربهم التماس کرد که بمونم، ولی نمی خواستم بمونم، باید حالا بر میگشت! همین الان که تازه قرار بود از منجلاب اون دوتا بیرون بیامو خوشبخت بشم! ازش فرار کردم، همراهم اومد، ازم خواست که فقط چند دقیقه بهش گوش بدم ، نمی دونم چی شد ایستادم! حرف زد ، چیزایی گفت که از شنیدنش حالم بهم خورد ، ولی مجبور بودم بشنوم ، گفت ، بی هیچ رودربایسی، گفت که به خاطر یه مرد دیگه رفته، ازش بیراز شدم، سعید همیشه می گفت فقط رفته ، هیچ وقت نمی گفت واسه یه نفر دیگه از ما ها گذشته، ولی حالا خودش جلوی روم ایستاده بودو میگفت به خاطر یه نفر دیگه رفته، ولی علتشم گفت، گفت که به خاطر خیانت های سعید خسته شده بوده ، بار آخرم اونو تو بغل صمیمی ترین دوستش می بینه، می گفت تا یه مدت داروهای روان گردان استفاده می کرده تا همه چی رو فراموش کنه ، تا اینکه به پیشنهاد رئیس جدیدش، تصمیم میگیره کارسعیدو جبران کنه، میگفت اون کثافت که مثلا" می خواسته کمکش کنه بهش می گه یه مدت جلوی سعید طوری رفتار کنه که انگار با کسی در ارتباط تا اینجوری ازش انتقام بگیره ...
نفسشو فوت کرد روی بخار فنجونو تلخی قهوه شیرین نشده اش رو به زور مزه کردو فروش داد ...
-فکر کن ، فکر کن اون بی شرف به تارا یاد داده بوده جواب خیانت هایی که دیده بوده رو با خیانت بده، چه روش قشنگی، ما هم که این وسط هیچ!!!
فنجونو روی میز گذاشتو تیکه شو به پشتی مبل دادو چشماشو از چشمای مردی که روبروش نشسته بود و خیره نگاهش می کرد گرفتو به دستاش دوخت ...
-توماژ ، خواسته جواب خیانتای سعیدو با خیانت صوری بده، اینو خودش می گفت، خیانت صوری! خنده داره مگه نه ؟
توماژ نگاهی بهش انداخت " چیش خنده داره دختر؟ اما آره انگار! راست می گی خنده داره حماقتای ما آدما که واسه توجیح همه کارای خودمون بقیه رو مقصر نشون می دیم"
-باهاش می ره ، با اون به اصطلاح رئیسشو تازه می فهمه همه این کمکا و همه این حمایتا یه بازی بوده، یه بازی واسه بیرون انداختن سعید از یه بازی بزرگ ، سعیدی که حالا فقط یه مهره سوخته بوده ،اونم واسه چی ! واسه رابطه داشتن با مهره اصلی اون بازی کثیف ! بی آبروش می کنن ، رسوایی خودشو به همه اعلام می کننو خانت زنش رو هم همه جا جار می زنن تا مجبور بشه اون گروه زیر زمینی رو ترک کنه و حالا تارا میشه یه عضو جدید، تازه اونجاست که می فهمه همه این وعده وعیدایی که بهش داده بودن یه سراب بوده! یه مدت اونجا می مونه بعدش فرار می کنه و تبدیل میشه به یه خیابون گرد، اوضاعش وخیم میشه، چند باری هم سراغ سعید میره ،سعید پسش می زنه ، خونواده شم که خیلی وقت بوده ازش بریده بودن، بعدشم اعتیادش بالا میگیره و میشه اونی که اون روز من دیدم ، یه جنازه متعفن متحرک !!!
باران با پشت دست اشکاشو پاک می کنه ، توماژ می یاد کنارشو سرشو روی سینش می ذاره و چند تا نفس عمیق میکشه تا این بغض لعنتی فرو بره ...
-عزیزم آرووم باش، خانم من ، بارانم ، گذشته ها گذشته ، نفسم دیگه بهش فکر نکن، من خودم همه چی رو می دونم عزیزم ، پس لازم نیست خودتو عذاب بدی ...
باران سرشو سنگین از روی سینه توماژ برمی داره و با بهت خیره می شه به چشماش ...
-چی داری می گی توماژ؟
-فکر کردی نفسمو ،عشقمو ، خانوم خونمو ول می کنم تا خودش با اون حال روز این مسلئه رو حل کنه، عزیزم یعنی فکر می کنی می تونستم ازت بگذرم، نه محال بود، همون اول فهمیدم، حتی تمام این سالا با مادرت در ارتباط بودم، پیدا کردن مشکل تو کار سختی نبود ، پس فکر می کنی چرا اون روزنذاشتم حرفی بزنی ! فقط نمی خواستم با یادآوردن اون خاطره ها عذابت بیشتر بشه، نمی خواستم باران ، نمی خواستم ...
باران اینبار پر صدا اشک میریزه، هق هق می کنه و خودشو مچاله میکنه و سرشو روی پاهای توماژ می ذاره ...
پس بی خود نبود همیشه از ابراز احساسات دوری می کرد، پس بی خود نبود در برابر اون کم می آورد، بی خودی نبودکه همیشه با نگاهش باهاش حرف می زد، کلمه ای نداشت ، واژه ای نبود ، حرفی نمونده بود واسه نشون دادن عشقش به اون، چطوری ، با چه زبونی ، با چه واژه ای می تونست ممنون دار کسی باشه که بالاتراز عشق و دوست داشتنو نشونش داده بود !!!

***
-باران مطمئنی امروز معلوم میشه ؟
-آره عزیزم ، دکتر خودش گفت وارد 5 ماهگی که شدی کاملا" معلوم میشه ...
-اشتباه که نمی کنه ؟
-نه عزیز دلم ، ایشاا... که اشتباه نمی کنه ...
-باران من دلم روشن، این یکی دختره ...
باران می خنده، خودشم دلش یه دختر می خواد تا همه داشته هاش تکمیل بشه، نوبتشون میشه ، دکتر معاینه می کنه، دکتر می خنده توماژ هم ،بارانم دلش ضعف میره واسه اون نی نی کوچولو...
-تبریک میگم ...دختره ...
توماژ از خوشحالی دیدی گفتم بلندی میگه، ازاونجا بیرون می یان، توماژ دنیا رو داره انگار !دور خودش می چرخه، بلند بلند می خنده ، دلش می خواد بارانو بغل بگیره ، اونجا نمی تونه ولی به چشماش خیره میشه و با نگاهش یه عشق جاودانه رو تا ابد بهش هدیه میده ...

پایان


این نظر توسط fatemeh در تاریخ 1397/3/27/7 و 22:39 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

محشر بووووووود

این نظر توسط بهار در تاریخ 1394/2/3/4 و 12:55 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

عالیییییییییییی بود مرسییییییییییی
پاسخ:مرسی بهار جان


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: